گزارشی مخابره شد و سريعا بدستمان رسید. به دستور فرمانده، ایست بازرسی در ورودی اصلی شهر برپا کردیم با سرکردگی خودش.
گزارش شده بود که محمولهی بزرگی درحال ورود به شهر است. همین؛ نه بیشتر و نه کمتر.
فرمانده با اطلاع از این خبر، کیفور بود با تمام وجود میخواست این گزارش، صحت داشته باشد. میخواست با کشف محموله، آنقدر ترفیع بگیرد که از آن شهر منتقلش کنند به یک جای خوب.
وقتی حرف از محمولهی بزرگ میشود آدم وسوسه میشود که ببیند آن محموله چیست و چقدر بزرگ است و اگر بدستش بیاوری چه پاداشی در انتظارست!؟ با تجسم چنین چیزی، ناخودآگاه ذهن آدم میرود سراغ تریلی!
×××
تمام روز، منتظر تریلی بودیم، ولی خبری از تریلی که بار داشته باشد نبود! از سرناچاری تکتک خودروهای باری و سواری را بازرسی کردیم. چیزی کشف نشد.
اعصاب فرمانده خرد شده بود و به شدت عصبی و مستأصل بود. آخر شب بود و داشتیم ناامیدانه ایست بازرسی را جمع میکردیم.
درهمان حین یک پیکان درب و داغان که رانندهاش به آرامی از کنار ما میخواست رد شود، با فریاد فرمانده که به او مشکوک شده بود را متوقف کردیم؛ طفلک راننده وحشتزده از ترس میلرزید.
فرمانده، شبیه کسی که گنجش را یافته باشد همه را کنار زد و خودش رفت سراغ او. ولی چیزی نه در خودرو و نه در لباس آن پیرمرد و نه در لای باسنش نیافت. سریع صندوقعقب پیکان را هم بالا زد و بازهم چیزی نیافت، جز یک کیسه شکر.
×××
من ندیده بودم سرهنگی با آنهمه درجه و سابقهی خدمت، از دیدن یک کیسه شکر آنقدر به وجد بیاید، اما آن روز دیدم. آنقدر شگفتزده بود که انگار یک کیسه هروئین یا شیشه یافته. با اینکه همگی به این یقین رسیدیم که شکر است نه چیزی دیگر. اساسأ از سمت غرب، مشروب قاچاق میشود اما شیشه و هروئین هرگز. کل شکر را در کیسهی دیگری ریختیم ولی حتی لای شکرها هم چیزی نبود جز شکر!
پیرمرد التماس میکرد که مغازهدارست و شکر را برای فروش آورده و خرج زندگی زن و بچهاش همین شکر است! ولی فرمانده که چیزی برای گیردادن نداشت، با خشم میگفت، فکر کردی خیلی زرنگی؟ کیسه، کیسه شکر قاچاق میکنی هااا!؟
×××
به یکی از سربازان دستور داد که کشف یک محمولهی قاچاق را صورتجلسه کند. پیرمرد میلرزيد و میگریست؛ میگفت، خطایی نکرده و بخاطر رضای خدا، بار و پیکانش را رها کنند اما وقتی بیشتر اصرار کرد، دستور داد به او دستبند هم بزنند، مرد بیچاره ضجه میزد اما فرمانده، تهدیدش کرد که اگر بازهم زار بزند پروندهای برایش درست میکند به این کلفتی!
ازاین برخورد عجیب سرهنگ، همه هاج و واج بودیم.
شاید سرهنگ زیادی خسته بود؛ شاید وقتی به نتیجهی دلخواه نرسید به یک چیز بیارزش چنگ زد؛ شاید وقتی دید امیدی به ترفیع نیست، داشت عقدهاش را به شکلی خالی میکرد. شاید میخواست خود را فریب دهد که به آنچه که میخواست رسیده و شاید هم میخواست جلوی ما خودی نشان دهد. خود احمقانهاش را.
×××
او محمولهی بزرگی نیافت اما یک محمولهی بسیار ناچیز و معمولی را آنچنان بزرگ نشان داد که بزرگیاش قابل درک نبود و در هیچ تریلیی جا نمیگرفت!
#مهسا_امینی #مهدی_کابلی
www.Soroushane.ir