هادی احمدی (سروش):

پروین فقط ۹ سالش بود. نه خم روزگار دیده بود و نه چم کردگار؛ نه آبرو داشت و نه بی‌آبرویی. نه سوار بر اسب شده بود و نه سوار بر اصل.

یک دختر مو فرفری با ابروانی پیوندی و چشمانی درشت و سیاه بود که گویی سرمه‌ای مادرزاد بر نگاهش خط‌ چشمی کشیده تا بین شب چشمانش و خط ساحلی مژگانش خط‌کش بگذارد و آن را از همه‌جایش جدا کند. مژه‌های بلندش تاک خمیده بود که به بالا سرخم می‌کرد.

چارقد سیاه می‌پوشید با روبنده‌ی سیاه‌تر از آن، که هر وقت برمی‌داشت دو چشمه‌ی جوشان، دو ماه آسمان و دو سیاه‌چاله‌ی زمان در زیر آن پیدا بود.

نه در ثروت کسی بود و نه در خلوت کسی. نه اندامش به برجستگی بلوغ نمایان بود و نه چادرش اجازه‌ی نمایاندن می‌داد؛ ولی خوشگل بود، از گِل خوشی برآمده بود و در کنارش کم‌حرف و آرام. همین دو کافی است تا پشم فشرده‌ی وجودش در نزد نگاه همگان زود رشته شود و برجستگی‌های اندامش، تصورات مردم را از طمع آغشته.

دست در دست افسار الاغ پدرش می‌رفت تا همراهش باشد در دوره‌گردی؛ نه برای گشتن، که برای حلاج کردن!

پروین و پدرش، سفر زندگی را با گشتن و حلاج کردن در کوچه‌ها آموختند. خوب می‌دانستند هرچقدر بگردی کم است و هرچقدر حلاج کنی باز چیزی هست که رشته نشده!

×××

وقتی مادرش مرد، کمک‌حال پدرش شد. پدری که هیچ‌کس را نداشت جز او و او نیز بدون پدر می‌شد دربه‌در.

خوب می‌دانست فوت‌وفن پنبه‌زنی را. بالش و لحاف کرسی و یورقان زیاد دیده بود و شک به آن نداشت ولی نه با کسی زیر لحافه رفته بود و نه خبر داشت از خواب راحت دارالخلافه. درست شبیه کوزه‌گری که از کوزه شکسته می‌نوشد. روی جاجیم کهنه‌ای در کوچه و بازار در کنار پدر به خواب می‌رفت و رویای کودکی‌اش را رشته می‌کرد.

مادرش اگر خود را فدا نمی‌کرد زنده می‌بود.

پروین به اندرونی خانه‌ها و به کمک مشتریان می‌رفت و پشم و خاف را از آنان می‌گرفت به نزد پدرش می‌آورد و او نیز با کمان چوبیی که زهی بر آن علم شده بود پشم‌ها را رشته‌رشته می‌کرد.

در گوشش آوای زنگار بسته‌ی زه کمان پدرش بر پنبه‌ها و پشم‌ها حکایت از آب‌ونان داشت و شکایت از زمان و مکان.

×××

آرزویش سوار شدن بر درشکه بود. از دیدن شکارچیانی که گوزنی را با خون و مگس به نمایش و فروش می‌گذاشتند دلش می‌ریخت. خون را هرگز ندیده بود جز از چنگال و چاقوی تیز شکارچیان دوره‌گرد و جز از دست زخم‌های کهنه‌ی پدرش.

پروین مشاغل بسیاری می‌دید که اکثرشان دوره‌گرد بودند. دلاک دوره‌گرد، مارگیر، شکارچی، سبزی‌فروش، نقاره‌خوان، بستنی‌فروش و...

می‌پنداشت آنان نیز زندگی را می‌جویند ولی در یک انتهای بسته. شغل پدرش را دوست داشت. وقتی می‌دید چگونه به ضرب‌آهنگ یک سیم فلزی، پنبه را رشته می‌کند احساس کرد گره‌ای نیست که پدرش نتواند بگشاید.

نه برادری داشت و نه خواهری. پدرش عاشق مادرش بود و بعد از مرگش کسی را در کنار خود نیافت. شاید هیچ‌کس نمی‌خواست زن یک حلاج دوره‌گرد شود که نه شب در آغوش خانه است و نه روز. نه سقف دارد و نه کف. نه لای نرمی پنبه‌های رشته شده غوطه می‌خورد و نه نرمی پنبه را به خانه می‌آورد.

همین شد که به همراه پروین، کوچه‌های تنگ و تاریک و خاکی تهران را گز می‌کردند و فریاد زنان جار می‌زد که حلاجم!

×××

آب‌ونانشان را همین پیشه‌ی حلاجی می‌داد و شب را در پستویی خلوت در کنار هم به خواب می‌رفتند.

پدرش هرروز برای پروین بستنی می‌خرید از همان بستنی‌فروش دوره‌گرد. خوراک هرروزه‌ی آنان نان جو بود و گاهی پروین اندکی بستنی روی آن می‌مالید تا مزه‌ای تازه بدهد و خشکی آن را اندکی نرم کند.

اکثر مواقع روبروی یک خواربارفروشی بساط می‌کردند درست در گوشه‌ای از میدان شهر. هر وقت مشتریی نداشتند توی کوچه‌ها می‌رفتند و مردم را به‌سوی خود فرامی‌خواندند و باز برمی‌گشتند به آن نقطه‌ی همیشگی.

پدر پروین حسرت خواربارفروشی را می‌کشید که زیر سایه‌ی یک سقف چوبی و با سایه بند پارچه‌ای محصولات خود را دست‌چین در معرض فروش گذاشته بود ولی می‌گفت، خوبی دوره‌گردی همین است که جا مهم نیست. این خواربارفروشی نمی‌تواند از جایش جنب بخورد ولی ما می‌توانیم بساطمان را جمع کنیم و هرجایی خواستیم برویم.

پدر، به‌خوبی درس‌های زندگی را به پروین می‌آموخت و پروین باهوش بود بااینکه هرگز نه مکتب رفت و نه الفبایی بلد بود؛ ولی حساب‌وکتاب مشتریان و پول‌هایی که می‌دادند یا نسیه کار می‌خواستند را داشت.

حتی می‌دانست یک قران بابت بستگی چه حجم از کار حلاجی پدر را  در برمی‌گیرد.

ولی اتفاقات درست از جایی شروع می‌شوند که آنجایی!

×××

بساط کردن روبروی خواروبارفروشی، امکان مشاهده‌ی هرروزه‌ی پروین و پدرش را به صاحب خواروبارفروشی می‌داد. او مردی مسن و چاق بود و بسیار حیله‌گر.

صاحب زن و فرزند بود و پسران بالغی هم در دستگاه کاروکسبش داشت. ولی چشمش، پروین را گرفت.

×××

او خوب می‌دانست زیر آن چارقد سیاه، یک ماه تابان نشسته. می‌دانست چشمه‌ی زلال چشمان پروین، خبر از افلاک آسمانی دارد؛ می‌دانست بدنش یعنی باکرگی محض؛ می‌دانست آن روبنده،‌ درون آتشین یک دختر را پوشش نمی‌دهد؛ می‌دانست پول دارد و با پول می‌شود سفر کرد به سرزمین‌های ناشناخته برای کشف چیزهای بیشتر.

باید به آن دو نزدیک می‌شد؛ پس یک روز جلو رفت و پیشنهاد داد آنان در زیر پیشخوان دکانش شب‌هنگام بخوابند. برایشان گاهی اندکی خواروبار تدارک می‌دید و به مشتریانش توصیه می‌کرد پشم‌هایشان را بدهند پدر پروین حلاجی کند!

هرچه پروین را نزدیک خود می‌دید از حرارتی که نمی‌دانست از کجا می‌آید؟ گرم می‌شد. دو پسر بالغ خواربارفروش هم درک کرده بودند که پروین یک دختر زیباست ولی سر در آخور دیگری داشتند. آنان دقیقاً برعکس پدرشان به دنبال دختر نبودند بلکه زنان بیوه و شوهردار را دنبال می‌کردند.

پسرانش، از باکرگی و پارگی پرده‌ی هر دختری می‌ترسیدند ولی پدرش تازگی و لذت را فقط در این می‌دید که پای به سرزمین بکر بگذارد نه جای شخم زده.

بااین‌حال هم او و هم پسرانش احساسات و تفکراتشان را به‌خوبی از هم پنهان می‌کردند.

×××

فقط یک‌چیز آن مرد خواربارفروش را می‌ترساند این‌که پسرانش طمع پروین را بکنند و روی‌اش توی روی آنان باز شود. رقیب عشقی در زمانی که نه عشقی شکل‌گرفته و نه طمعی برانگیخته‌شده همان بیم از بلاست پس باید می‌رفت وسط بلا.

هرچند هنوز نه خانی رفته و نه خانی آمده.

او بعد از قحطی بزرگی که بر کشور حاکم شد به همراه دو پسرش جان سالم بدر برد، با تلاش بی‌وقفه سرپا ماند و به پول رسید.

قانون و عرف و دین هم هیچ سنگ‌ریزی بابت چندهمسری بر سر راهش نگذاشته بود. حتی همسرش نیز که سن و سالی ازش گذشته بود به همین شکل.

او پیش‌ازاین ازدواج، دو زن دیگر گرفته بود که یکی بر اثر وبا مرد و دیگری بر اثر قحطی!

پسرانش نیز از دو زن سابق هستند و همسر اخیرش فقط شش دختر زاییده بود که از ظن او به هیچ دردی نمی‌خوردند!

×××

خواربارفروش سنی به‌مراتب بزرگ‌تر از پدر پروین داشت. پروین برایش نه مثل دختر که مثل نوه‌اش می‌نمود.

پدر پروین حلاج خوبی بود. خوب می‌توانست گره از پنبه‌های درهم‌تنیده را باز کند. اما این پنبه‌ها در همه حال، پنبه بود؛ هرچند گاهی انسان‌ها و تفکر و رفتارشان را نیز از این منظر می‌دید.

خواربارفروش با این‌که هرگز در مکتب درس نخوانده بود و برعکس پدر پروین که در نوجوانی چند سالی مکتب رفته بود، چیزی از عالم فهم دنیا نمی‌فهمید. به فکرش افتاد که علاوه بر کمک‌های انسانی، ازنظر فکری پدر پروین را آماده کند. پس روزی که پدر پروین هیچ مشتریی نداشت و با زه‌ کمان حلاجی‌اش ور‌می‌رفت، بی‌پروا با نطقی گرم شروع کرد به گپ زدن با او. از لذت چندهمسری گفت. از ترد و تازه بودن دختران نوجوان. از توانگری‌اش و از نگاهش به شهوت و حرص برای موفقیت بیشتر.

پدر پروین همچنان با زه کمانش ور‌می‌رفت و گفت: «فکر می‌کنیم که خیلی ساده فقط می‌خوریم، می‌خوابیم و سیر می‌کنیم؛ حتی خود این سه کار ساده مملو از‌ پیچیدگی است. فکر می‌کنیم که فقط خور و خواب و شهوت و جهل‌ و ظلمتیم؛ حتی وقتی نشان آدمیت هم داشته باشیم؛ ولی انسان، عجیب‌ و پیچیده است. شاید هم آن‌قدر احمق است که بعد از میلیون‌ها سال نشناخته خود را؛ شاید هم هنوز ناشناخته‌های بسیاری درباره‌ی خودمان کشف‌ نکرده‌ایم. شاید برای خلق‌ یک پیچیدگی دنبال چیزهای پیچیده‌ایم!؟ درحالی‌که ساد‌ه‌ترين چیزها خالق‌ پیچیده‌ترین چیزهاست. پیچیدگی انسان یکی از جنبه‌های بارز و مهم در موضوعات حکیمان اهل‌فن است. بااین‌حال می‌شود گفت هیچ‌کدام از آنان قطع به‌یقین اطلاعات کاملی از انسان ندارند؛ در هیچ زمینه‌ای. آن‌قدر آدم‌ها عجیب‌وغریب هستند که هرگاه کاتبی چیز‌ بدیهی را کشف‌ می‌کند یک قصه هم بر اساس آن می‌سازد. چون تازه فهمیده که همان چیز بديهی، آن‌قدر پیچیده است که می‌شود هزاران صفحه برایش‌ نوشت. انسان پیچیده، فقط دور چیزهای پیچیده نپیچیده. بلکه خودش کلاف سردرگم و پیچیده‌تری است. متغیرتر از انسان و کنش‌ها و واکنش‌هایش، موجودی نیست چراکه انسان به‌واسطه‌ی شرایط، تفکر و احساسات یک موجود غیرقابل‌پیش‌بینی است. حتی اگر در ظاهر فقط بخوری، بخوابی و سیر بکنی؛ به تمام موارد فوق تناقض را هم بیفزا که می‌شود فاجعه؛ و اگر تعاملش با افراد پیچیده‌تر در اطراف و موقعیت‌های زمانی و مکانی را هم اضافه کنی می‌شود شلم‌شوربا. پیچیدگی انسان نه‌تنها از منظر رفتاری و ذهنی بلکه از جنبه‌های مختلف زندگی انسانی قابل‌بررسی است. این پیچیدگی به انسان‌ها امکان می‌دهد در مواجهه با چالش‌ها، هزاران شعر و‌ قصه و هدف بسازند که همیشه از ساده‌ترین چیزهای زندگی بودند. انسان، نه یک متغیر ثابت است و نه یک ثابت متغیر. انسان، یک ساده‌ی پیچیده است ولی‌ یک پیچیده‌ی ساده نیست!»

چیزهایی که گفت آن‌قدر خود کلاف پیچیده‌ای بود که خواربارفروش نمی‌توانست حلاجی‌اش کند. اما پدر پروین خوب می‌دانست او هرچه را فهمیده و نفهمیده هم عالی است!

چراکه هم از عدم پیش‌بینی انسان سخن راند و هم خطابه‌‌ی خواربارفروش را کوبید. بااین‌حال صحه گذاشت روی پیچیده بودن انسان و عجزش از درک این پیچیدگی. این یعنی به‌سادگی نمی‌شود کسی را حلاجی کرد.

×××

خواربارفروش رنجید با این‌که چیز چندانی نفهمید؛ ولی حس کرد اگر به این مردک جوهرلق دوره‌گرد رو بدهد خوب می‌تواند لفظ قلم صحبت کند و روی منبر برود!

پدر پروین به‌پاس نیکی‌های آن مرد، خطری احساس نکرد. شاید می‌پنداشت خیلی پیر است. شاید فکر کرد پروین سن و سالی ندارد. شاید احساس کرد آدم خوب همیشه هست و خوبی نیز یک‌چیز ساده است از یک انسان ساده!

ولی خواربارفروش نقشه‌ای در سر می‌پروراند. وسوسه‌ی در آغوش کشیدن پروین شده بود تمام امید زندگی‌اش.

تا پیش‌ازاین با مشتریانش می‌گفت و می‌خندید. با پسرانش حساب‌وکتاب می‌کرد. درگیر تأمین‌کنندگان بود و دغدغه‌ی شکل دادن به یک زندگی نو را داشت.

تا پیش‌ازاین برای جلب‌توجه مشتریان دکانش را زودتر از هرکسی باز می‌کرد و جلوی آن را آب‌وجارو. ولی بعد از دیدن پروین هیچ‌چیزی مهم نبود جز او. اگر دکانش را می‌گشود بخاطر او بود. اگر آب‌وجارو می‌کرد هم همین‌طور. با کسی گرم نمی‌گرفت و تمام مدت زیرچشمی حواسش به پروین و پدرش بود.

بالاخره یک روز به بهانه‌ی این‌که حلیم نذری دارد به همراه پسرانش دکانش را ترک کرد؛ اما آن را نبست و به پدر پروین سپرد که به مدت نیم روز مراقب باشد تا برگردند.

×××

یک کیسه ارزن گم شد. یک کیسه که نرخش اندازه‌ی چند ماه اجرت پدر پروین بود.

یافتن کیسه‌ی ارزن ره به‌جایی نبرد و خواربارفروش که با یک سطل بزرگ حلیم برگشته بود مستأصل و نگران به هرکسی سوظن داشت؛ فقط پدر پروین را نکوهش کرد که مراقب نبوده و دزدان از غفلتش سوءاستفاده کرده‌اند. وانمود کرد چیز مهمی ازدست‌داده ولی فدای یک تار موی پروین!

شب‌هنگام به‌وقت برچیدن بساط و بستن دکان، فهمید کیسه‌ی ارزن آن کیسه دقیقاً زیر چند گونی از پشم حلاجی نشده است که بخشی از کار بزرگ پدر پروین بود که هنوز به پایان نرسیده.

پدر پروین به قسم و ناله درافتاد که خبر ندارد و این‌که آن کیسه‌ی ارزن آنجا چه می‌کند؟ ترسی در دلش فروریخت. ترس انگ دزدی. ترس بی‌اعتمادی. ترس شک به خودش، به دخترش، به پسران خواروبارفروش و به خود او داشت او را از درون نابود می‌کرد.

×××

خواروبارفروش ناراحت و عصبانی شد. چند باری گفت:«که از اعتماد من سوءاستفاده کردی»

ادامه داد: «فقط یک‌بار دکانم را نبستم و به تو سپردم که این‌گونه کردی. اما من آدم دوران‌دیده‌ای هستم؛ می‌دانم دست‌تنگی و به خطا رفتی یا شاید دخترت به‌اشتباه رفته. ولی این بار از سر تقصیراتتان می‌گذرم که اگر تکرار شود جای بخشش نیست.»

او آن دو را گناه‌کار خواند و هم‌زمان بخشید.

پدر پروین برای خطای نکرده و بخشش صورت گرفته پاسخی نداشت اما تصور کرد که شاید پروین بچگی کرده با این او نیز اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد.

گناه را پذیرفت و بخشش را هم. بخششی که با انبوهی از تحقیر و توهین همراه بود.

حلیم، شام آنان شد. خود را مدیون دید. مدیون کسی که مالش گم شد، دزد را یافت ولی آبرو نبرد. کسی که جا و پناهی داده و آنان را از نذری بی‌نصیب نگذاشته.

×××

پدر پروین در ازای محبت‌های آن مرد و بزرگ‌منشی‌اش احساس دین می‌کرد. می‌خواست جبران محبت کند. پس روزهای بعد پیشنهاد داد در بارگیری و تخلیه‌ی خواروبار کمکش کند اما او هرگز نپذیرفت و می‌گفت به پسرانم سپردم و نیازی نیست. در عوض مراقب کسب‌وکار خودت باش تا مشتریانت را از دست ندهی.

او همه‌جوره محبت می‌کرد.

حتی فرصتی دست داد تا یک‌بار آنان را به شام منزل دعوت کند. هرچه بیشتر لطف می‌کرد پدر پروین احساس عجز بیشتری می‌کرد.

پدر پروین می‌پنداشت او کسی است که خطا می‌بخشد حتی اگر تهمت‌زده باشد. مهمانی می‌دهد حتی اگر مهمانش را به دزدی متهم کرده باشد.

پدر پروین این حجم از پیچیدگی را درک نمی‌کرد. نمی‌توانست بفهمد چطور این رفتارهای متناقض را حلاجی کند؟ شاید هم چیز پیچیده‌ای نبود.

×××

پروین برای اولین بار خود را در میان خواهران و برادرانی می‌دید که هرگز تجربه نکرده بود. با این‌که خانواده‌ی خواروبارفروش با او صنمی نداشتند ولی حس کرد پایش به‌جایی که باید بازشده.

با دختران زن خواربارفروش و نوه‌هایش هم‌بازی شد. بااینکه فقط یک‌بار دعوت‌شده بود اما پس‌ازآن یا دختران خواربارفروش او را به خانه می‌بردند تا در حیاط بزرگش بازی کنند یا خودش وسوسه می‌شد که به آنجا برود.

پدر پروین جز دل‌تنگی کوتاه‌مدت، رنجی به دلش نمی‌افتاد. خوشحال بود که پروین در یک جای امن و با دختران هم‌سن و گاه بزرگ‌تر از خودش مشغول است. نیازی نبود جلوی سرما این‌سو و آن‌سو بجهد و طراوت دستان کودکانه‌اش زیر ظل آفتاب و گونی‌ها و پشم‌های کثیف از بین برود.

بازی‌های کودکانه و علاقه به کشف دنیای دیگر، پروین را شبیه توپی در زمین خواروبارفروش انداخت. او همه‌جوره پدر پروین را در چنگال خود نگه‌داشته بود. می‌توانست به آن پدر و دختر، اتاقکی در خانه‌اش بدهد تا باهم زندگی کنند اما عجله‌ی چندانی برای این کار نداشت. فقط هرچقدر پدر و دختر از هم دور می‌شدند احساس راحت‌تری داشت.

×××

هم‌زمان با حضور پروین در خانه‌ی خواربارفروش، مراجعات خواربارفروش به دکانش نیز به‌شدت کاهش یافت. در خانه می‌ماند و از پشت پنجره‌ی اتاقش داخل حیاط را دید می‌زد که پروین بدون چارقد و روبنده با آن موهای فرفری و بدنی که داشت شبیه ترکه کمان زنانگی به خود می‌گرفت را نظاره می‌کرد.

قلیان می‌کشید و خود را در جایگاه یک خان تصور می‌کرد.

پروین روز به روز، به او نزدیک‌تر می‌شد. زغال برایش چاق می‌کرد، توتون توی سری قلیان می‌گذاشت و گاهی هم به درخواست او پاهایش را که می‌گفت درد می‌کند می‌مالید.

اثر دستان پروین، جان دوباره‌ای به تک‌تک سلول‌های پیرو چروک خواربارفروش می‌داد.

خواربارفروش یک روز همسر و دخترانش را فرستاد پی نخود سیاه. البته برای رفتن به مراسم ختم یکی از بزرگان شهر. خودش و پروین هم رفتند ولی سریع دست پروین را گرفت و به منزل بازگشتند.

قلیانی چاق کرد. سبدی انگور جلوی خود گذاشت. پشتی‌اش را صاف کرد. پنجره را بست و پروین را کنار خود خواند. یک کام از قلیانش می‌گرفت و یک‌بار سرفه می‌کرد.

پروین ساکت و سربه‌زیر مشغول مالیدن پاهای او بود. دستش را گرفت و قسمت‌های بالاتر هدایتش کرد و بالاتر و بالاتر و بالاتر.

هرچقدر بالاتر می‌رفت. مرد، خشک‌تر و منبسط‌تر می‌شد.

گرمی خاصی تمام بدنش را درنوردید. عین یک پسربچه‌ی دغل‌باز از سر جایش جستی زد و گفت:«پروین بیا زورآزمایی کنیم. من پیرم و تو جوان؛ ببینم زور کی زیادتر است؟» سپس زیر خم پروین مستأصل را گرفت بلند کرد و روی سر چرخاند و دوباره به زمین گذاشت از پشت رفت او را در آغوش گرفت و با همه‌ی وجودش، خود را به پشت دخترک چسباند. دقایق بسیاری خود را به او مالاند. سپس گفت: «یک فن جدید بلدم می‌خواهم آن را هم یادت دهم. من روزگاری در زورخانه بودم لازم است همین‌گونه نیم‌خم بایستی و تکان نخوری.»  

پروین هم کنجکاو و ساکت یک تایید آرامی گفت.

لحظاتی گذشت و مرد کاری نکرد. پروین مانده بود که چه فنی قرار است روی‌اش اجرا شود یک آن مرد شلوار پروین را پایین کشید و درحالی‌که می‌گفت: «داری چکار می‌کنی؟»، او در اوج شهوت ناله‌ای سر داد که: «هیس! فقط آرام باش.»

×××

مرد از پشت به بدن عریانش چسبید. درد، سرما، سیاهی، تنهایی، بی‌کسی، خون و غم پروین را به‌یک‌باره هزار سال به قعر اسارت پرتاب کرد. عین گل پژمرده شد نه نای خلاصی از دستان مرد را داشت و نه گریه‌هایش افاقه کرد. هنوز نمی‌فهمید چه بر سرش آمده؟ فقط احساس می‌کرد دو دست نیرومند چنان از پشت او را در آغوش گرفته و چیزی سخت و خشن چنان در بدنش فرورفته که حتماً خنجری است از پشت. حتماً دارد جان می‌دهد ولی حتی در آن لحظات نیز می‌خواست آزادانه جان بدهد. غم و اسارتی به وسعت یک کوه بر تنش سنگینی می‌کرد. گریه‌اش ناخواسته درآمد و بلند و بلندتر شد و هم‌زمان عطش مرد فروکش می‌کرد. بااینکه درست نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده؟ فقط احساس ترس و دل‌تنگی داشت خفه‌اش می‌کرد و در لحظاتی بعد از شدت درد شبیه یک گل پالوده روی زمین رها شد.

مرد روی باسن عریان پروین سیلی آرامی زد و گفت: «کافیست گریه نکن.»

سپس خودش را جمع‌وجور کرد و شبیه دستمالی که کثیف شده باشد گفت:«اگر ببینم راجع‌به این با کسی یا پدرت حرف زدی آبرویتان را می‌برم. پدرت را به جرمی دزدی ارزن به دست شهربانی می‌دهم و هرگز قادر نخواهد بود از زندان زنده بیرون بیاید.»

نایی برای پروین باقی نمانده بود که این تشر اثرگذار باشد یا نه؛ مرد به‌زحمت بلندش کرد شلوارش را پوشاند و سپس گفت: « برو رد کاِرت.»

×××

پروین دیگر نمی‌گفت و نمی‌خندید. اتفاقی افتاده بود که هنوز هم درکی از آن نداشت. حس تجاوز، حس فرورفتن چیزی در چیزی نیست؛ شکستن حریمی است که حتی شاید ندانی با چه چیزی و به چه شکلی شکسته شده.

پروین دهن‌لق نبود. چیزی به پدرش نگفت ولی هرگونه دعوت یا مراجعه برای بازی در منزل خواربارفروش را رد می‌کرد و چنان بیخ دست پدرش می‌نشست و کز می‌کرد که در بسیاری مواقع مانع کار کردن او می‌شد.

پدرش فقط وقتی از کار دست می‌کشید می‌فهمید حال دخترش نزار است؛ کمتر حرف می‌زد. ورجه‌ورجه نمی‌کرد و بی‌میل بود و دست‌ودلش به همکاری با پدر نمی‌رفت فقط بیشتر اوقات مزاحمش می‌شد.

پدر اندیشید که شاید علتی دارد که دیگر پروین با هم‌بازی‌هایش بٌر نمی‌خورد.

پدر علت را جویا شد اما او لب به سخن باز نکرد.

×××

خواربارفروش هم متوجه شد چه رنجی بر دل و فکر آن دختر وارد کرده. به هیچ طریقی نمی‌دیدش. بعد از ارضای آن روز که دیگر میلی به تکرارش نداشت او را از خود راند؛ ولی شهوت درست به‌مانند سیری، یک‌دم زننده است و یک‌دم گرسنه.

لذت تکرار رابطه‌ی آن روز، در روزهای بعد خوره‌ی جانش شده بود. چند باری کیسه‌های کوچک جو و گندم به پروین داد تا برای اهل‌وعیالش ببرد. پروین می‌رفت و جلدی بازمی‌گشت.

پروین دیگر دوروبرش نمی‌پلکید و پلک از روی خاطره‌ی آن روز برنمی‌داشت.

×××

خواربارفروش می‌دانست که دیگر نمی‌شود با ترفندهای قبل دخترک را به دام انداخت. می‌پنداشت در قبال زخم‌هایی که روزگار به او زده، وقتش شده تا از آخرین موهبات خدا، کام بگیرد تا نمرده.

بنابراین اتفاق آن روز برای خواربارفروش شبیه یک دریافت یک جان دوباره‌ بود. احساس جوانی می‌کرد. احساس تسلط بر دختری کم‌سن.

گرسنگی شهوت معده‌، حواسش را به قاروقور انداخته بود. هرچند حس می‌کرد تکرار چنین اتفاقی گویی امکان‌پذیر نبود.

تکرار این موضوع، کام‌جویی بیشتری می‌طلبید و آرامش خاطر بیشتری.

پس خواربارفروش دل را به دریا زد و از پدرش، پروین را خواست تا به محرمیت او درآید به شکل ازدواج یا صیغه‌. با این وعده که بساط عروسی برگزار خواهد کرد. پدرش هم می‌تواند در خانه‌ی آنان زندگی کند و سقفی روی سر داشته باشد و کنار دخترش بماند.

پدرش، از او مهلت خواست.

دادن یک دختر ۹ ساله به یک مرد ۵۹ ساله یعنی نیم‌قرن تفاوت سنی. چنین خواستگاریی نیز به‌تنهایی تجاوز است حتی اگر با میل طرفین صورت گیرد.

بااین‌حال عرف جامعه خٌرده‌ای وارد نمی‌کرد. چیز عجیبی نبود حتی اگر مرد یک قرن از یک دختر بزرگ‌تر باشد؛ حتی اگر صاحب چندین زن و فرزند باشد.

×××

پدر پروین می‌دانست فایده‌ای ندارد که از دخترش بپرسد خوشش می‌آید یا نه؟ او فهمی از زندگی نداشت؛ درکی از انتخاب نداشت که بتواند بپذیرد یا رد کند. پس این خودش بود که باید بجای دخترش تصمیم می‌گرفت.

ردی از پیشنهاد خواربارفروش و کز کردن دخترش را توانست بیابد اما عمق فاجعه‌ی آن اتفاق را کشف نکرد.

ولی شرم می‌کرد که دختر دسته‌گلش را به یک پیر چاق خیکی بدهد.

درست یک‌شب سرد باروبندیلش را سوار بر الاغش کرد و دخترش را روی پلانش گذاشت و بي‌خبر از آن محل رفتند.

×××

پدر پروین، قحطی بزرگ را در کشور دیده بود. با هزار سگ‌دو زدن جان خودش و پروین را از سرما و گرما و از رنج گرسنگی شدید نجات داد اما زنش فدا شد و این تنها وجه مشترک او با خواربارفروش بود.

ولی نمی‌خواست دخترش، وجه مشترکی دیگر با او باشد.

پروین، تمام هست و نیستش بود. او را به این سادگی به کسی نمی‌داد هرچند پروین آن‌قدر زیبا و دل‌نشین بود که به‌راحتی به دل هرکس می‌نشست.

در هفته‌های بعد در محله‌های دیگر، درخواست‌های متعددی می‌دید از رجال مختلف از آبدارباشی، آخورسالار دربار، از سرباز زنبورک به دست و ... ولی هیچ‌کدام را مناسب پروین نمی‌دید.

آبدارباشی، آخورسالار دربار وضع مالی خوبی داشتند اما آنان نیز به‌شدت پیرو فرتوت بودند و سرباز  زنبورک به دست، نیز هنوز دهانش بوی  شیر می‌داد و باید حالا حالا خدمت می‌کرد.

ولی عاقبت در برابر با یک بازرگان که درشکه داشت، زانو خالی کرد.

این بار پدر پروین بود که از بازرگان خوشش آمد و پروین از سوارشدن بر درشکه!

او را به‌وقت تحویل بار به دکان‌های بازار شهر دیده بود. جوانی چهل‌ساله بود و وضع مالی خوب و ظاهری آراسته و چهره‌ای جوان‌تر از سن داشت.

هرچند آدمی بود که به تمام زنان مشکوک بود. او با زنان بسیاری همخواب شده بود. این یعنی سیر است از هرچه زن حتی بعد از تأهل.

بازرگان گفته بود که احساس می‌کند زنان همگی از دم فاحشه‌اند فقط آنانی که دست از پا خطا نکرده‌اند موقعیتش را نداشتند و دختران سن کرده بی چشم و رو هستند یا ترشیده. بااین‌حال به دنبال ازدواج هستم ولی ملاکم بکر بودن و سن کم و مظلومیت است. همسری که من می‌خواهم باید دست خودش هم به بدنش نرسیده باشد!

پدر پروین که این حرف‌ها را از او شنیده بود فرصت را غنیمت شمرد و به همراه پروین بدون روبنده، چند باری در اطراف او بی‌دلیل و با دلیل حاضر می‌شدند و تلاقی نگاه بازرگان در چشمان پروین، همان چیزی بود که تصورش دور از ذهن نبود.

 او بیشتر از آن‌که مجذوب چهره‌ی پروین شود از بکری و مظلومیت و معصومیتش خوشش آمد؛ درست همان چیزی که در ذهن می‌پروراند. پدر پروین این فرصت را ناب می‌دید. نمی‌خواست دخترش مدام عین یک توله‌ به دنبالش در کوچه و بازار ویلان باشد. اگر توانایی مالی داشت قطعاً از شدت دوست داشتن، او را شوهر نمی‌داد ولی همین شدت دوست داشتنش بود که همواره احساس می‌کرد در حق دختری که به دنیا آورده ظلم کرده؛ به همین خاطر دنبال خلق کردن یک زندگی آسوده برای او بود تا بار گرانی از روی دوشش برداشته باشد.

خوب می‌دانست با اجرت اندک حلاجی، فقط می‌توانند شب را به صبح برسانند.

اتفاقات چنان سریع رخ داد که ظرف چند هفته سوروسات ازدواج برقرار شد و قرار بود بازرگان در یک مراسم پر طایفه با پروین ازدواج کند. پروینی که اکنون ۹ سالش داشت تمام می‌شد.

×××

بازرگان شنگول و سرمست بود. تر طایفه‌اش را دعوت کرد و به‌رسم رایج در شب زفاف، زنی پشت در حجله گوش ایستاده بود تا از پروین پرده‌برداری شود. حتی آن زن پیش از ورود عروس و داماد، دستمالی سفید، روی پتو کشید تا زیر باسن دخترک قرار گیرد و دستمالی هم به داماد داد تا در اثر فروکردن آلتش و پاره شدن پرده‌ی بکارت، خونش نماد دست‌نخوردگی‌اش باشد. اگر باکره می‌بود دستمال خونین را دست‌به‌دست بین زنان و دختران می‌چرخاند تا همگی شاهد باشند که یک باکره‌ را شکار کرده‌اند!

چند راهنمایی مختصر هم به پروین داد اما پروین نفهمید.

پروین مظلوم و معصوم، یک باتجربه‌ی نادان بود. او بار دومی بود در چنین شرایطی گرفتار می‌شد نمی‌دانست چه اتفاقی قرار است رخ بدهد؟

و درست در لحظه‌ی گشایش، هیچ خونی جاری نشد.

و بازرگان با چشمانی متحیر گفت، هیچ خونی جاری نیست!

بازرگان مستأصل بود و خشمگین. احساس کرد آن ته‌مانده اعتمادی که به باکره‌ها هم داشت از بین رفت. از ادامه‌ی کار خودداری کرد. دستمال سفید را بیرون برد و به زن پشت در داد. و خیلی ناراحت و شکست‌خورده افسار مدیریت این شکست را سپرد به آن زن و مادرش و سایرین.

×××

او برای شب عروسی کل خرج کرده بود. پروین را به البسه‌ی نو پوشانده و چند اشرفی هم بر گردنش آویزان کرده بود. اما وقتی نتیجه‌ی این سرمایه‌گذاری‌اش را شکست‌خورده دید از هم گسیخت!

×××

از روبروی پدر پروین رد شد و گفت: «لا کردار مصیبتی است زن جماعت؛ کوچک و بزرگ ندارد؛ طفیل و طفل و پر کفل ندارد. انگار از شکم مادر هرزه به دنیا می‌آید. در صورت پدرش تف انداخت و گفت، دست‌پرورده‌ات زن است نه دختر!»

و با ناامیدی محض آنجا را ترک کرد.

×××

هیاهویی برپا شد؛ زنان اقوام و نزدیکان به داخل اتاق عروس هجوم بردند. گیس پروین را کشیدند و او را در انبوهی از مهمانان باقی‌مانده در شب زفاف، با ناسزا و خشونت به‌سوی همدیگر هلش می‌دادند. یک‌یک توی صورتش تف می‌کردند. او را فاحشه خواندند و لباس‌ عروسی را از تنش خارج کردند، اشرفی‌ها را با چنگ از گردنش پاره کردند و عریان در کوچه می‌‌کشیدند و کتک می‌زدند؛ پروین وحشت‌زده و زبان‌بسته، خون از صورت و دماغش جاری شد خونی که اگر از جایی دیگرش جاری می‌شد این‌گونه نمی‌شد. موهایش در خاک و خول با چشمانی گریان و سرمه‌های ذوب‌شده از چهره‌اش یک پیرزن افسونگر ساخت.

کاری از دست پدرش ساخته نبود. احساس سرافکندگی و بی‌آبرویی چنان قلبش را فشرد که می‌خواست زمین دهن وا‌کند و او را در خود فروببرد.

هرگز فکرش را نمی‌کرد دختر «گیس‌بریده‌اش!» دختر چندساله‌اش باکره نباشد. تمام عز و افتخارش این بود که با قحطی و مرگ و فقر و نداری و آوارگی، گلی دارد دست‌نخورده.

ولی این‌گونه نبود.

زنان به‌قصد کشت، او را زیر مشت و لگد گرفتند؛ پروین گریان و ترسیده که انگار زمین و زمان را ازدست‌داده بود در انبوهی از فشار و درد و سیاهی ناله می‌کرد: «باباجان من گناهی نکردم و همت گمار و نگذار بکُشد مرا. به جان مادر جان کاری نکرده‌ام. بگو این داغ و درفش از پی چیست؟ این چوب و فلک، علتش کیست؟

»:

پدرش در پی زنان خشمگین می‌رفت و هذیان‌گو زیر زبانش با حرص و اندوهی عمیق زمزمه می‌کرد:«گلِ باغم من که مُردم و زنده شدم؛ بگو پروینم، تصدق نگاهت گردم، دردت به جانم، چه شد که به این گنه فاسقان دچار شدی. من که تو را به قوت لایموت پروردم که آبرویت آب روی‌ام باشد. عمری عرق ریختم تا عرق تو را درنیاورم؛ تا نه اشکی از نگاهت لبریز شود و نه غمی از چشمت. آخ دخترک گیس‌بریده تو چرا به مادر نجیبت نرفتی. چه کردی با من که نه مرگ مادرت مرا کشد، نه قحطی و نه مرض و غرض، نه بی همدمی و نه بی‌همسری، نه الاغ پالان بدوش چموش و چلاق و نه حلاج پردرد بی‌علاج. اما لا کردار مرا مرقوم به فنا کردی؛ دلم را پاره کردی. شکافتی خون از دلم چون انار. کاش می‌رفتی یکسره بر چاه سنگسار و یا بر لبه‌ی دار. پروین بمیر؛ بگو کی از غفلتم گریختی؟ و کی آبرویمان را چنین بر طبق ریختی؟ نمی‌بینی؟ نمی‌بینی جهان زن به پرده‌ای حیا است و حیایش به پرده‌ای. بی‌حیایم کردی و بی حیات. گٌه به گیست پروین. تف به گیس مادرت. مادرمرده،‌ بی‌آبرویم کردی.»

×××

پروین، گریان و عریان درحالی‌که گیسوانش در مشت زنی گرفتار شده بود و بدنش روی خاک و سنگ کف کوچه‌ها کشیده می‌شد، می‌گفت:«به دادم برس باباجان. تصدقت بروم. بابای عزیزم به والله خطایی نکردم. تو به این زن بگو کاری نکردم. تو بگو نه مادیان یاغی‌ام و نه سرکشی آموخته‌ام. آخر منِ ناقص‌العقل چه می‌توانم کرده باشم؟ باباجان بگو من به چه گناهی آلوده‌ام که این تاوانش است؟ بیا که اگر نیایی مرگ من آید به زیست. بیا که تنها دخترت در خاک و خون گریست. بیا که او به هیچ خطایی دل نبست. بیا که گیسوانم به مشت خشم این زن از سر گسست. نجاتم بده؛ بس است؛ بس است؛ بس است!»

و وقتی واکنشی از پدر ندید، مادرش را فریاد می‌زد.

×××

خون و خشم، هیاهوی مردم و ترس و بی‌آبرویی، نگرانی و شوک عصبی امکان هرگونه واکنشی را از پدر پروین گرفت. او این حجم از پیچیدگی آنی را هرگز نمی‌توانست حلاجی کند.

پروین، دل از کمک پدر زدود. تا دم مرگ رفت. هر زنی هرچه در دست داشت به‌سوی او شلیک کرد. هرچه در زبان داشت نثارش کرد و هرچه تف در دهان داشت به او پرتاب کرد. وقتی پیکر نیمه‌جانش بر اثر ضربات متعدد مشت و لگد و سنگ و فلز روی زمین افتاد، زنان خیالشان اندکی راحت شد که کارش را تمام کردند و دست از او کشیدند و به خانه بازگشتند.

پدر پروین با چشمانی نمناک بعد از ساعاتی که دختر بی‌جانش را از دور می‌پایید به سویش دوید و دخترش را از خاک جدا کرد.

×××

بهبودی پروین چند هفته طول کشید.

آن خواربارفروش که تنها کسی بود که پدر پروین می‌شناختش و توان مالی تیمار کردن پروین را داشت. علت آن بلایی که بر سر پروین آمده بود چیزی نبود که با جار زدن‌های مردم به گوش خواربارفروش نرسیده باشد. از طرفی می‌پنداشت با این‌که خواربارفروش، حلاج نیست ولی خوب بلد است پنبه را رشته کند.

خواربارفروش نیز عمیقاً خوشحال بود. پیش چشم پدرش، آهو را شکار کرد. آهویی که سری قبل، زخمی بر بدنش وارد کرده بود. آهویی که چاره‌ای نداشت جز این‌که برای بقا به شکارگاه همیشگی برگردد؛ آهویی که تسلیم شکارچی گرسنه شد.

×××

خواربارفروش این بار به پدر پروین گفت: «معلوم نیست باکرگی دخترت را چه کس برداشته؟ و چه کس خشت بی‌آبرویی را به زندگی‌ات کاشته. بااین‌حال من همچنان مشتاقم او را به همسری بگیرم. فقط من نیز به‌مانند بازرگان نمی‌دانستم او باکره نیست. ازاین‌رو برای این‌که هم تو و هم دخترت در این شهر بتوانید سر بلند کنید، می‌تواند زنم شود ولی نه خبری از سوروسات است و نه تو می‌توانی کنارش در خانه‌ی من زندگی کنی. او اکنون یک زن بی‌شوهر است!»

از فرط شادی نمی‌دانست چه کند که ادامه داد: «حلاج‌باشی تو خوب می‌دانی بی‌‌آبرویی از بی‌نانی بدتر است. من هم چون شما را می‌شناسم این لطف بزرگ را در حقت می‌کنم. مرا نبین که پیرم، هنوز می‌توانم قاطری را کول کنم. هنوز همسرم از اجابت نیاز من عاجز است. می‌توانم چند کیسه ارزن را با یک دستم بردارم. هرروز یک‌کاسه روغن حیوانی می‌خورم. نه دردی در تن دارم و نه خیال مردن. پس درنگ نکن که پشیمان می‌شوم!»

×××

پروین، از پشت روبنده رفتن پدرش را دید. دستی تکان داد و چون آهوبچه‌ای که از گله جامانده و نای حرکت ندارد نشست و تسلیم شکارچی شد.

شکارچی پیری که خود نگران پسران جوانش بود که به هیچ زن متأهل و بیوه‌ای رحم نمی‌کردند.

www.Soroushane.ir


4.7 3 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x