مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

«فردا، در مدرسه، مسابقه‌ی تنیس داریم. امسال تمرین زیادی کردم تا این مسابقه را ببرم، آن هم در سطح شهر. هر کس که برنده شود، تور چند روزه‌ی داخل کشور را برایش تدارک دیده‌اند. شما هم حتماً می‌آیید تا برنده شدنم را ببیند. نه پدر؟»

این‌ها جمله‌هایی بود که پسرک به پدرش می‌گفت و از او خواهش می‌کرد تا حتماً برای دیدن مسابقه‌اش در مدرسه حضور یابد، پدر هم گفـــت: «قول نمی‌دهم اما با وجود مشکلاتی که دارم سعی می‌کنم فردا بیایم.»

اما پسرک اصرار زیادی داشت که قول صددرصد از پدرش بگیرد. گفت: «اگر شما بیایید، حتــماً برنده می‌شوم.»

پدر هم برای آن‌که او هم‌چنان امیدوار باشد، قبول کرد، با این‌که می‌دانست که فردا ممکن است نتواند به آن‌جا برود.

فردای مسابقه، پسرک هر چه چشم دوخت، پدرش را در میان پدران و مادران سایر هم‌کلاسی‌هایش ندید. بسیار ناراحت و ناامید شد و احساس تنهایی عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت.

انگـیزه‌ای برای ادامه‌ی بازی در خود نمی‌دید. اما لحظه‌ای با خود اندیشید که بدون حضور پدرش، باز هم می‌‌تواند برنده شود. پس تمام سعی خود را برای بُردن به‌کار بست. چندین امتیاز جلو افتاد که ناگهان فریاد پدرش را شنید که می‌گفت: «من آمدم پسرم، تا برنده شدنت را ببینم.»

با شنیدن صدای پدر، آن‌قدر خوشحال شد که سر از پا نمی‌شناخت و احساس کرد که تمام زیبایی‌های دنیا از آنِ او شده‌است.

پسرک در آن مسابقه باخت و با حضور و تشویق‌های پدرش هم هرگز نتوانست در مسابقه‌ی تنیس برنده شود!

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x