نشانه های پنهان مجموع داستان کوتاه
پریز برق مدتها بود که شکسته شده بود. روزی تصمیم گرفتم آنرا درست کنم. بنابراین یک پریز نو خریدم. باید آن را به سیمهای مربوطهاش وصل میکردم.
مادرم گفت: «پسرم، بهتر نیست برای اینکه برق تو را نگیرد فیوز را بزنی پایین؟»
با غروری کاذب گفتم: «نه مادر. میخواهم آن را طوری ببندم که برق مرا نگیرد.»
پس از دقایقی که کار را تمام کردم، با خوشحالی غرورآمیزی گفتم: «مادر، اینهم از پریز برق. بیآنکه برق مرا بگیرد درستش کردم.»
که متوجه شدم مادر در اتاق نیست.
صدای مادرم را در حیاط میشنیدم که میپرسید: «فیوز را بزنم بالا!؟»