مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

خواجه‌ی تاجدار، پادشاه مقطوع‌النسل، لباس ساده می‌پوشید؛ هرگز از نماز شب غافل نمی‌شد و گاه بر سر نماز می‌گریست؛ زیارت عاشورا می‌خواند و ذکر خدا بر زبان می‌راند. مسجد بنا می‌کرد و گنبدهای حرم‌ شیعیان را طلا اندود می‌کرد و شهرها را در آتش و دود؛ آدم می‌کشت و از ثروت و قدرت سیر نمی‌شد، آن پادشاه نشسته بر سریر.
یک روحانی از عقده‌ی شهوت جامانده در لباس امیری. در حجاب شهوت قدرت تا آستانه‌ی پیری.
ذَکَر مردی‌اش را نمی‌شد بیرون بکشد اما شمشیر از نیام بسیار بیرون می‌کشید؛ به هر راهی از شب تا هر صبح‌گاهی. هیچ مخالف و مقاومتی را برنمی‌تابید و در برابرش، چشم‌ها از حدقه بیرون کشیده شد و گوش‌ها بریده. هیچ‌گاه نتوانست عقده‌ی خواجه بودنش را فراموش کند و از آنچه که در آزادی و مردانگی در خود نمی‌دید و در مردم می‌دید بیشتر می‌سوخت و دل به کینه می‌دوخت. نه مردی را می‌فهمید و نه مردمی را.
پادشاه خواجه، آقای ملکه بود و البته کمتر؛ آقایی که به آغا تقلیل یافت؛ چون آقایی ندید خون‌ها ریخت و آقایان زیادی را به زیر کشید تا بگوید هست. فراموش کرد مردی به اخته و تخته نیست؛ پنداشت که تاج‌وتختش ابدی است! عاقبت…
عاقبت به دست زیردستانش از میان رفت. آن‌زمان که اورنگ پادشاهی‌اش پر زرق و رنگ بود. آن‌زمان که در تمام عمرش با دشمن! مدام در جنگ بود. آن‌زمان که پر از خشم و کینه و ننگ بود.
برنمی‌تابد زمانه هر ننگی را.
#مهسا_امینی
www.Soroushane.ir

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x