بارگه‌ی خه‌مم!

مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

از مشهد به همراه هم‌قطارانم، بعد از ماه‌ها دوری برمی‌گشتیم به تهران تا هرکس به شهر خودش برود؛ با کوله‌ی سنگین سربازی رو دوشمان در اتوبوس فرو رفتیم. برعکس زندانیانی که از حبس رها شده‌اند، بجای آن‌که شاد باشیم به طرز عجیبی غمگین نشسته بودیم و خیره چشم به جاده. شاید از آینده‌ی تاریکی که در انتظارمان بود شاد نبودیم. شاید پس از تحمل حبس طولانی سربازی دیگر میلی به آزادی نیست. شاید کوله‌بار غممان را نتوانستیم زمین بگذاریم و تا مقصد هم باید همراهمان می‌بود! شاید هم ترانه‌ای که دوست سقزی‌ام می‌خواند دلمان را به درد آورده بود. ترانه‌‌ای که فارس و ترک و کورد و لر و گیلکی، همه و همه همصدا همراهی‌اش می‌کردیم.
یاد مرگ ژینا، آن دوست سقزی و این ترانه‌ی غمگین ناصر رزازی، چنان بهم گره خورده که وزنش هزاران بار از سنگینی کوله‌ی سربازی سنگین‌تر است. امروز که پیکر این دختر بی‌گناه بازگشت به شهرش تا زیر خاک رود و شیون مادرش را به گوش عرش برساند، بارگه‌ی خەمی یا “کوله‌بار غمی” بود، بسیار پروزن.
بارگه‌ی خه‌مم هه‌ڵگرت و هاتمه‌وه‌ بۆ شاره‌که‌م
کوله بار غمم را برداشتم و آمدم بسوی دیارم
هاتم به‌ره‌و دییاری شه‌نگی که‌س و کاره‌که‌م
آمدم به دیار سرسبز و خرم کس و کارم
بۆ باوه‌شی به‌ سۆزی دایکه‌ دڵ سووتاوه‌که‌م
به سوی آغوش گرم و پرسوز مادر داغدارم
تاکوو بزانێ چه‌نده‌ به‌ سۆیه‌ ئازاره‌که‌م
تا بداند چقدر درد من کشنده است
#مهسا_امینی
www.Soroushane.ir

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x