مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

شعر داستان دزدیدن سیب از زبان من/ آبان‌ماه ۱۳۹۳

تو به من خندیدی، من به چشمان بزک کرده‌ی تو
یادمان هست در آن موسوم گرمای هوس، سیبی از باغچه‌ای دزدیدیم
باغبان از پی این حادثه رفت، من و تو از پس هم
می‌نهادیم قدم، بر تن این خاک اسیر
سیب دندان‌نزده، یک‌دفعه افتاد به خاک
باغبان سیبِ زمین خورده به دست تو بداد
نگه شوخ تو در دیده‌ی آن باغبان
فارغ از ترس دل و وحشت از آن باغچه‌بان
من از این حادثه دل کَندم و رفتم که هنوز
سال‌هاست که در ذهن من آرام‌آرام
حیله و کار تو تکرارکنان، می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
سبب رنجش و این دوری ما
علتش دزدی آن سیب نبود؛ باغبان، یار تو بود!


شعر داستان دزدیدن سیب از زبان حمید مصدق/خردادماه 1343:
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x