خون و آهو!

مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

خون گفت، خوبرویی چون تو نیست، این حجم از زیبایی از کیست!؟ تو خود شیرینی و فرهادی؛ عقلت را از دست دادی!؟ روی گردان از باد که هر که با اینان درافتاد، برافتاد. اینان از زخم نزدن بیزارند، این‌ها رحم ندارند؛ معلوم نیست از رحم کدام زن ناپاکی بدنیا آمده‌اند که از نفرت آکنده‌اند. کم گوی و یا هیچ مگوی. جز بر جاری بودن من در بدن هیچ مجوی. اینان نه انسان، که دیو و دداند. براحتی می‌کشند نه برای لذت کشتن؛ گفتند براحتی تجاوز می‌کنند نه برای لذت کردن، که برای جان کندن.
می‌کشند، ندیدی!؟ کم نکردن، نشنیدی!؟
××
آهو گفت، بگذار بکشند. این زشت‌رویان تاب دیدن خوبرویان را ندارند. فقط بگو آیا کسی که مرا به مرگ بکشاند از کیفرِ ریختنِ خونِ بی‌گناهی چون من در امان می‌مانَد؟ امروز نوبت من است و فردا نوبت اوست…
×××
خون دوید از چشمِ همچون جوی او / دشمنِ جانِ وی آمد، روی او
گفت: من آن آهُوَم کز نافِ من / ریخت این صیاد، خونِ صافِ من
آن­که کُشتَستم پیِ مادونِ من / می­‌نداند که نخسپد خونِ من؟
بر من است امروز و فردا بَر وی است / خونِ چون من کس، چنین ضایع کی است؟
مولانا.
#مهسا_امینی #سارینا_ساعدی
www.Soroushane.ir

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x