لباس نو!

مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

به سلامتی خودت بنوش و بعد بیا این را بپوش.
نگو این چیست؟ که کهنه‌پوشی برازنده‌ی تو نیست.
شعر نو بپوش، شعر سپید آهار خورده. که از من بیشتر از تو دل‌ برده.
بپوش، باید که به تو بیاید، دکمه‌هایش را تازه دوختم به آن، با همه‌ی عشق و جان.
ببین، براستی یقه‌اش همانی‌است که می‌خواستی.
خودم بافتم با تاروپود وجودم. بپوش بگو چه شدم و چه بودم!
آخ چه زیبا می‌شوی با رنگ سپید، وقت نو نوا شدن است پس از روزگاری مدید.
رها کن خویش را و به خود آ.
از دگر، دیگر نگو. از باده، شراب بساز. از سّر، راز… مجنون، خیلی وقت است که عاقل شده، بیا دیوانه شو. چه اشکالی دارد دیگر رقم نزنی غم را؟ هجران، را بگو دوری. نگو که مجبوری! نه این را هم نگو، فقط از رسیدن‌ها بگو. حتی از وصال هم نه.
دکمه‌ها برای رسیدن این طرف لباس است به آن طرف. ببند و بخند.
ببین، دستم سوخت؛ پوستم، تکه‌ای از خود را به اتو فروخت، مفت مفت. فدای سرت. خیلی با ارزش است!
www.Soroushane.ir

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x