مدتی بسیار، عاشق خاراندن بدنم بودم.
یکروز صبح افسران کشیک که به آسایشگاه سربازان یورش بردند تا همه را فورس بیدار کنند من بیدار شدم ولی دقایقی روی تخت مشغول خاراندن بدنم بودم.
افسر کشیک جلو آمد و گفت:"چیه مث میمون خودتو میخارونی؟"
همینکه این را گفت بلافاصله سایر سربازان نشسته روی تخت با هو کردن و "خودت میمونی" کاری کردند که آن افسر از سالن فرار کند.
این اتفاق باعث شد روند بیدار شدن و خبردار شدن تمام سربازان حسابی به تعویق بیفتد؛ درست به مدت یکساعت! 🙂
نمیدانم چرا همگی یکصدا ازم حمایت کردند؟
شاید بخاطر این بود که میدانستند شاعر و نویسندهی دلنازکی هستم و قبلش حسابی مرا در این وادی شناخته بودند.
شاید فکر میکردند چون ادبیام اهل پاسخ به توهین نیستم.
شاید هم ازاینکه حس کردند مظلوم واقع شدم دچار دلسوزی شدند...
و شاید هم میخواستند با میل خودشان بیدار شوند و خبردار بایستند نه بطور فورس! و این توهین، بهانهی خوبی بود.
×××
هرچه بود من عاشق پاچهخاریام؛ وقتیکه رد کش جورابم روی پاچهام میماند.
عاشق پاچهخاریام نه خایهمالی کردن یا خایهمالی دادن؛ بلکه خاراندن پاچه و کل بدن را چنان دوست دارم که حد ندارد...
البته بعدها پی بردم این خارش بیامان و لذتبخش، نتیجهی چربی کبدم است؛ وقتی آن را درمان کردم من نیز از خارش افتادم.
×××
هنوز هم هرگاه جایی از بدنم بخارد بیدرنگ میخارانمش...
این لذت لامصب از سرم بیرون نرفته.
نه از روی بیماری، نه از روی بیادبی؛
بلکه چون هنوز ته دلم امیدوارم که شاید یک روز، از خارش پاچهام باز هم یک افسر فرار کند!
×××
بعضی خارشها را نباید درمان کرد...
باید گذاشت بمانند،
شاید یک روز،
نتیجهی بهتر و مهمتری از خاراندن و لذتش را فراهم کنند!
www.Soroushane.ir