نقاشی که هیچگاه اثرهایش مورد توجه دیگران قرار نمیگرفت، به هر دری میزد تا بهترین اثر را خلق کند؛ اما هر بار که بوم نقاشی را پیش روی خود میگذاشت تا طرحی بیافریند، موفق به انجام کاری نمیشد. روزی خواست درختی را در جنگل بکشد که همتراز، همرنگ و هماندازهی سایر درختان باشد. او هر کاری میکرد تا درختی را در جنگل بکشد، نمیتوانست! چراکه هر چه او میکشید یک جنگلِ پُر از درختهای یکاندازه و مشابه بود و انگار کشیدن درختی در جنگل که هیچ تفاوتی با سایر درخـتان نداشته باشد، بسیار مشکل مینمود. روزها و شبها نقاش در این فکر به سر میبرد تا اینکه ناگهان یک روز، جرقهای به ذهنش خطــور کرد و سریع سراغ بوم نـقاشی رفت و روی فضای سفید بوم، بالای جنگل نقاشی شدهاش، نوشت: «درختی در جنگل!»
بسیار خوشحال شد که بالاخره درختی متفاوت در جنگل کشیده است؛ احساس کرد بزرگترین شاهکار زندگیاش را خلق کرده است و خوشحالتر از اینکه دیگر برایش مهم نبود که آثارش مورد توجه دیگران قرار بگیرد، یا نه!