کولهباری بر دوش گرفت. تا دمدمهای صبح باید به روستایی سرسبز میرسید. از نسیم خنک سحرگاهی و خوابی که از چشمانش ربوده شده بود، لذت میبرد و خندان لب به نگاه بستهی مردمِ خوابیده، که اکنون در رؤیاهایی هستند که ممکن است هرگز آنها را فردایی دیگر به خاطر نیاورند، میاندیشید. چیزی تا روستا نمانده بود. اما شاید این چیزی بود که فقط او احساس میکرد. سـیاهی شب داشت رنگ میباخت در جدال با سپیدی روز و رنگ حریری سحر جلوهای از این جدال را نمودار میساخت. اما اثری از روستا دیده نمیشد. او بعید میدانست که گمراه شده باشد یا راه را گم کرده باشد! فقط میدانست که راهی را که طی میکند او را بالاخره به مقصد میرساند اما نمیدانست که مقصد در همان راه هست یا نه؟ و این بد انتخابی برای او بود.
کنار تختهسنگی در آن حوالی نشست تا دمی نفس تازه کند. با اینکه اصلاً احساس خستگی نمیکرد، اما از سر اشتیاق این سحرگاه زیبا خواست تا دمی آرام با تمام وجود هوا را حس کند. نگاه ستارگانی که کوچ از سیاهی میبردند هنوز بر شاهراه آسمان پیدا بود و او نیز دراز کشید تا با نگاه ستارههای دوختهشده به زمین، خداحافظی کند. نگاهش تا عمق آسمان را میجست و رفتهرفته سنگینی دوراندیشیِ نگاهش بر پلکهایش سایه انداخت و او بیآنکه بخواهد به خوابی عمیق فرو رفت.
در خواب دید که کولهباری بر دوش گرفته و تا دمدمهای صبح باید به روستایی سرسبز میرسید. از نسیم...
این رؤیایی بود که او هرازگاهی میدید، اما فردای دیگر، هرگز آن را به خاطر نمیآورد!