بُتتراش بود. مردم به چشم یک برگـزیده، به او مینگریـستند. اما برگزیده نبود؛ فقط نقشـی از خـدا را بر پیکر سنگی که بُت میخواندند، میزد. او هم محبوب مردم بود و هم محبوب معبد. کار او در اصل سنگتراشی بود؛ اما هیچ سنگی را جز در راه ساخت تندیسی مقدس، برای مردمان شهرش، نمیتراشید. او از هـــمین راه، امرار و معـاش میکرد و برای تهیهی تندیسهای مقدس، خود را ملزم میکرد که به دوردستها سفر کند، تا نوعی سنگ آسمانی را برای این کار بیابد.
در باور و ایمان مردم، بُتهای بزرگ و کوچک و ساخته شدهی دست او، به نوعی دوستداشتنی، پاک و زیبا جلوه میکردند و پذیرفته بودند که قداستی بخصوص در آنها نهفته است. بنابراین هرکسی، بُتی را به بهای زیادی از او میخرید و به خانه میبرد. یا هرازگاهی برای یادبود، در بُتخانه شهر میگذاشت.
×××
روزی همسرش از او پرسید:«از چه بابت است که اینهمه سختی راه را بر خود هموار میسازی تا سنگی برای تراشیدن بُت بیابی، حال آنکه همه جا پُر از سنگ است، آیا بهواقع قداستی در سنگها هست که ما نمیدانیم!؟»
که او گفت:«با تو روراستم. هیچ قداستی نیست. اما برای آنکه بتوان خدا را به زیبایی به مردم نشان دهم لازماست تا به آن دوردستها سفر کنم. مردم هزینهی ساختش را به من میدهند که میتواند از هر سنگی باشد؛ اما باید هزینهای هم برای نوع سنگ متحمل شوند تا خاطرشان از متفاوت بودن آنچه میخرند جمع شود.» و باز از بُتتراش پرسید:«حکمت چیست در اینکه تو بُتی که سابقاً شکسته شده باشد را همانگونه که بوده ترمیم نمیکنی و بُتی دیگر میسازی و حتی با نقش و نگاری جدید!؟»
که او در پاسخ گفت:«اگر شکستن را زمان بدانیم، ما خدا را در هر زمانی به شکلی میبینیم و میشناسیم.»
او بُتهای شکسته را کاملاً خُرد میکرد، عدهای نیز بر او خُرده گرفتند:«که چرا چنین میکنی؟»
که او در جواب میگفت:«خدایی که در نظر شخصی خُرد شده، نباید ترمیم کرد. باید خدا را از نو ساخت. نگاه بنده به خدا نباید از روی ترحم یا اجبار باشد. بخصوص بندهای که بداند خدایش دستی ندارد و یا پایش را از دست داده. خدایی که در هر دورهای، قسمتی از اندامش را از دست بدهد، دیگر تا پایان عمر، چیزی از آن باقی نمیماند که کسی بخواهد، بپرستد.»
×××
روزی نیز فرزندش از او پرسید: «خدا چیست و کیست!؟»
در پاسخش گفت: « هم هیچ و هم همه چیز. هیچ، چون نه دیده میشود و نه شنیده. نه در ظاهر حاضر است نه در باطن و من شِمایی از آنرا بر پیکر سنگی میتراشم تا همه او را از یاد نبرند و بدانند خدایی هم هست. و هم همه چیز است؛ چون خدا، یک هدف غایت برای پرستیدن است. هدفی را که در ذهن، سرانجامی نشاید. هر چیزی را بپرستی، نابودشدنی است اما اگر او را فناناپذیر بدانی، تردیدی برای نپرستیدناش نخواهی داشت.»
فرزندش باز پرسید:"اما تو دقیقاً چیزی را میسازی که نابودشدنی است!"
پاسخ داد:"نه فرزندم. مردم این بُت را نمیپرستند. خدا را میپرستند. این بُت نشانی از خداست. آن خدا، یکتاست حتی اگر من بُتهای متنوع و با اشکال مختلفی بسازم. زیرا روح خدا واحد است و در تمامی این بُتهای مختلف، به یک شکل جاری است. این یعنی، پرستش او در باطن است نه در ظاهر. وگرنه مجبور میشدم یا بُت نسازم و یا آنکه همه را یکشکل، یکرنگ و هماندازه بتراشم!"
آنگاه فرزندش از او خواست تا عظمت خدا را به او نشان دهد. دستش را گرفت و او را به کنار کوهی بُرد که سنگِ بُتها را از آن تهیه میکرد؛ به فرزندش گفت:«همین فهم از بزرگی خدا، تو را بس، اگر به عظمت این کوه بنگری. آنزمان که من فقط برای خود و مردمم، تنها ذرهای از بزرگی خداوند را بر روی ذرهای از این کوه میتراشم.»
فرزند، بُت کوچکی در دست داشت و با اشاره به آن باز پرسید:«پس خدا بیش از این است که میتراشی!؟»
پدر لبخندی زد و رو به کوه، گفت:«حتی بیش از این کوه است که میبینی.»
-: «آیا او خالق هم هست؟»
-: « به عیناً نه، اما خلقت را در بطن طبیعت جاری کرده؛ حتی به اندازهی خلق تندیسی سنگی در دستان من.»
فرزند، این بار، مهربانی خدا را از هم از پدر خواست که در جوابش گفت: «مهربانی را میخواهی در چه بجویی!؟ حال آنکه اگر او میخواست، کوه را به تلهای از خاک مبدل میکرد تا بندهای چون من در کار خود درمانده شود.»
پسرش گفت: «آیا خدا ما را میمیراند و در دیاری جاوید، زنده میکند؟»
پدر گفت:«شاید در ذهن همه اینگونه باشد. اما بهدرستی چرا او باید بمیراند؟ حال آنکه خدا یعنی زندگی و در زندگی، مرگ، معنایی ندارد. شاید ما تصور میکنیم که میمیریم؛ شاید به خوابی عمیق میرویم…..»
فرزند کلام پدر را بُرید و گفت: « اما این خواب نیست! ما بهراستی میمیریم و از انسان جز تلهای از خاک باقی نمیماند.»
بُتتراش گفت:«آری! بیشک، اما شاید، ما باید خاک شویم تا بعدها برای سنگِ کوه شدن، مهیا شویم. آنزماناست که میتوان به این سنگها، نه شکل انسانی، بلکه شکلی خدایی داد. آری از خاک انسان، اگر سنگی ساخته شود از آن سنگ میتوان خدایی ساخت، قابل پرستش!"
و باز افزود: «…و اگر بعدها خدا نشوند، باز هم نشانههای برای اشاره به او خواهند شد!»
×××
بُتتراش، سالها با شغلی که مقدس میپنداشت، زندگی کرد. اما فصل پیریاش که از راه رسید، دیگر نوایی برای وارد کردن تیشه به صخرههای کوه و ساخت پیکرهای سنگی را نداشت؛ از این رو نمیتوانست بُتی بیآفریند. حاکم آن شهر که اوضاع دگرگون شدهی او را دید در مقام اختیار، بُتتراش را نوید داد که دیگر برای ادامهی زندگی بهتر است حافظ و نگهبان بُتخانهی شهر باشد. او نیز که کارش را به قداستش دوست داشت، پذیرفت و در آن مقام وارد شد. اکنون تمام بُتهایی که ساختهی دست خود او بودند در آنجا جلوی دیدگانش صف بسته بودند و او هر روز غبار نشسته بر آنها را میزدود و با آنان از روزهای شیرین و بهیادماندنی خود میگفت. بُتی را که خوش تراشیده بود به خود آفرین میگفت و به آنها یادآور میشد که در سختی بسیار آفریده شدهاند! با اینکه میدانست آنها فهم درک خالق خود را ندارند اما باز بسیار دوستاشان میداشت. بُتتراش شاد بود از اینکه خدا را به شکلی به مردم نشان داده اما غمگین شد به سبب اینکه خود خدای بُتهایی بود که خدای خود را نمیشناختند!
×××
تا آنکه خبر وجود غریبهای بنام ابراهیم، سراسر شهر را مملو از اتفاقات ناخواسته کرد. ابراهیم که یکتاپرست بود از خدایی سخن میگفت که نه دیده میشد و نه بُتخانهای برای پرستشاش داشت. آن غریبه، قسم خورده بود تا تمامی بُتها را بشکند. بُتهایی را که او ساخته بود و مردمی که عمری آنها را میپرستیدند! اکنون میبایست یک شبه توسط ابراهیم از میان برداشته میشدند.
لرزهای از شنیدن این خبر بر پیکر بیرمق پیر بُتتراش وارد آمد. بسیاری از مردم تلاش کردند تا آن غریبه را به جرم اهانت به مقدسات به بند بکشند. اما بُتتراش ترجیح داد با گفتگو، ابراهیم را از این فکر منصرف کند. بنابراین روزی که نزد ابراهیم بود از او پرسید: «آیا تو خدایی را بهتر از بُتهای من میتراشی!؟»
ابراهیم گفت:«من نمیتراشم. خدا هست، فقط باید بهتر و زیباتر از بُتهای تو او را به مردم نشان دهم.»
-: « آنگاه مردم چه خواهند کرد!؟»
-: « هیچ؛ فقط مختارند تا بین خدای من و آنچه تو خلق کردی یکی را برگزینند که سزاوارتر است.»
-: « حال کدامین سزاوارتر است؟»
-: «آنکه دانا و تواناست.»
آنگاه بُتتراش پیر به ابراهیم گفت:«من خدای تو را میشناسم و در نهان میپرستم. همهی مردم این شهر نیز اینگونهاند، حرف من ایناست که ذهن آنها را با چیزی که نمیبینند، مشوش نکن. از این کار دست بردار. من روش تو را نمیپذیرم چرا که سخت است نشان دادن راه به کور.»
ابراهیم خشمگین شد و گفت:«اما تو سالها، آنها را کور، نگاه داشتی.»
پیر لبخندی زد و گفت: «من!؟ من که فقط علامتی میساختم تا مردم نشان خدا را از یاد نبرند!؟»
ابراهیم گفت:«خدا، ورای آناست که در پیکر سنگی ناچیز درآید.»
بُتتراش هم در مقابل، با حسرتی جانسوز، که تأثیر کلامش را دوچندان مینمود گفت:« ذهن ما هم حقیرتر از آناست که او را ورای آنچه نمیتوان در قالب چیزی توصیف کرد، ببیند!»
ابراهیم ادامه داد:«چطور آنقدر به خودت جسارت میدهی تا او را در قالب چوب و سنگی بیارزش تصور کنی، حال آنکه تمام هستی، پُر از نشانههای برای یاد اوست!؟»
×××
بحث، بیفایده بود. بُتتراش میدانست که دیگر بُتهایش را باید شکسته شده بپندارد. انگار با بُتتراش قویتری روبهرو شده بود که توانایی مبارزه با او را به دلیل پیریاش ندارد.
ابراهیم میگفت رسالتش الهی است و از طرف خدا برای این امر وارد شده و کاری نیست که شخص خودش خواهان آن باشد. پس بالاخره در شبی که همه برای جشن به خارج از شهر رفته بودند؛ تمامی بُتها را شکست و تبر خود را بر روی شانهی بُت بزرگ نهاد تا به این سبب، نادانی بُتهای قابل پرستش را به مردمان بُتپرست نشان دهد.
شبی که ابراهیم به سمت بُتخانه رفت کسی در آنجا نبود جز پیر بُتتراش. خوب میدانست آن پیرمرد، کاری از دستش برنمیآید. ابراهیم مصمم بود و قدرتمند. جوان بود و درشتهیکل. بُتتراش، هیچ کاری نمیتوانست بکند. میدانست مقاومت، بیهوده است. گوشهای کز کرد و با خُرد شدن هر بُتی که ساخته بود بخشی از وجودش خُرد میشد. بغضی سنگین، دست از گلویاش برنمیداشت. میخواست فریاد بزند و همه را به کمک فرا بخواند اما هیچکس نبود جز خودش، ابراهیم و خدای جدیدی که در حال تراشیدن بود! او میدانست که بُتی اگر شکسته شود را باید دور انداخت و بُتی نو ساخت. به یاد حرفهای خود افتاد که میگفت:«اگر شکستن را زمان بدانیم، ما خدا را در هر زمانی به شکلی میبینیم و میشناسیم.» با شکستن بُتها، پیر بُتتراش نیز شکست و همانجا، مُرد.
عاقبت، ابراهیم موفق شد مردم شهر را به یکتاپرستی دعوت کند اما درست زمانیکه به صحرای عربستان رسید. ندایی از خدا دریافت کرد که او را ملزم به ساخت خانهای میکرد بنام خانهی خدا، تا مردم، نشان خدا را از یاد نبرند، حال آنکه تمام هستی، پُر از نشانههای برای یاد اوست!