فصل سرما فرا رسید و کوچ پرستوها آغاز شد. برای پرستوی تنهایی که از دیگران جا مانده بود، هر جایی که آب و هوایی نسبتاً مطلوب داشت، میتوانست مکانی امن برای آغاز زندگی تازهاش باشد. پس به درون باغی در چندصد کیلومتری محل زندگی قبلش رسید و درون لانهای بر درختی پر کشید. آنجا با تمام آسودگی خاطر لحظهای به استراحت نشست تا آنکه مورد حملهی پرندهای واقع شد که پرستو خانهاش را تصاحب کرده بود. او نیز وحشتزده، جان خود را از میان چنگالهای تیز آن پرنده نجات داد و بهسرعت به سویی دیگر پرید. هر جا را که انتخاب میکرد یا آشیانهی پرندهای بود یا لانه یا حتا قلمروی حیوانی. خسته و درمانده از بلاهای آمده بر سر، روی تختهسنگی نشست که دورتر از باغ بود و احساس کرد اینجا لااقل میتواند دمی بیاساید. اما ناگهان پرستوی کوچک، نقش بر زمین شد و جانش را از دست داد. پرستو در تیررس شکارچییی بود که بر او کمین زده بود!