خیلی تلاش کردم تا تعریف درستی از خودم ارایه کنم از جایی درگیر فناوری اطلاعات هستم و از جایی درگیر ادبیات…. اما در نهایت به یک نتیجه رسیدم که از میان نویسنده بودن، مترجم بودن، شاعر بودن، مهندس بودن، مدیرعامل بودن، مدرس بودن، محقق بودن، طراح بودن، برنامه نویس بودن، یا ذرهای ناچیز از همهی اینها، چیزی بیابم که وصف کل شرح حال من باشد و تنها چیزی که یافتم این بود که از خودم بارها پرسیدم که :
من کیام؟ شاعری که همه چیز را به بازی شعر میگیرد چون میداند که این جهان اگر شعر نباشد قافیهای هم بیش نیست تا شاعرش برای کامل کردن شعرش درمانده نشود!
با اینکه شعر فقط بخش اندکی از اندیشههای پراکنده و پریشان من است اما تلفیق موزون داشتههای ذهنی و آموختهها در غایت، سرچشمه از یک جریان موزون و آهنگین دارد که در نظرم شعر است و شاعری کردن برای آن، لذتبخش است ولو به قیمت بهبازی گرفتن واژهها.. این یعنی هر چیزی در این جهان یک الهام است و بر ردیف خیال و حقیقت و بر قافیهی دلخوشی…
بین هنر و کار و نوشتن چه گزینم!؟ / من شاعرم و عشق من ایناست و همینم
همیشه از آغاز کردن لذت میبرم من با این رؤیای تازگی و آغازهای مکرر زندهام؛
متولد نیمه اول سال ۶۰ ، در مرداد ماهی خنک و در شهری سرد و کوهستانی بنام بیجار به دنیا آمدهام. گفتهاند دههي شصت به دنیا آمدی! البته این را به من گفتهاند و در شناسنامهام عددی همتراز با آنچه میگویند درجشده. اما پس از عمری زندگی، اکنون نه آن شهر جبر مکان من شد نه آن سال، جبر زمان! باز میاندیشم که:
اگر سن معیاری برای سنجش طول عمر باشد پس گذشته، تمام من است.
در حالیکه گذشته، تمام من نیست بلکه فقط بخشی از من است، ناچیزتر از آن بودم که بتوانم بنویسم؛ نمرات املاء و ریاضیاتم تا مدتها افتضاح بود فقط از سر شوق به کتابخوانی تمام کتابهای علمی مربوط به نجوم و آسمانها را از کتابخانه دبیرستان امانت میگرفتم و چندین بار میخواندم و همیشه وزن خود را روی کُرات کهکشان راه شیری طبق فرمولهای تقریباٌ خیالی ایزاک آسیموف محاسبه میکردم؛
بچه که بودم از اشعار و رباعیات خیام بهشدت متنفر بودم چون قادر به خواندن موزون و ریتمیک آن نبودم درنتیجه چیزی از معنا و مفهوم آن عایدم نمیشد. اینکه چطور شد دست به نوشتن زدم بیشک از علاقهی من به نوشتن مشق و نگارش تحریری خودم و خدا بود. شاید باور نکنید که روزی دهها بار اسم خودم و بسمالله الرحمن الرحیم را روی دفاتر مشق و کتابهای درسیام مینوشتم عادت به خطخطی کردن دفتر، پاکنویس کردن مرتب دفترهای درسی همه و همه باعث شد تا از نوشتن ارضاء شوم. خوب یاد دارم که با دست خط زیبایی که داشتم و هنوز دارم برای همکلاسیهایم پاکنویس مینوشتم و چهل تومان از آنها میگرفتم.
هرگز در طول زندگیام چیزی که آغاز کردهام را اگر به پایان نبردهام از خاطر هم نبردهام و فرصتی اگر بهیقین، مهلتی فراغ داشته باشم از ادامه دادن آن چیز تا مرز پایانی از هیچ تلاشی فروگذار نمیشوم. چراکه بسیار معتقدم که:
آغاز مکن هر آنچه را که انتهایی بینهایت است اما تا بینهایت آغاز کن!
کتابهای علمی مرا در تصورات فضا میبرد به همین دلیل از ادبیات بسیار متنفر بودم اما از هر چیزی که نفرت داشتم سرم آمد. در سوم راهنمایی به تاریخ آمریکا آنها با خواندن اگر اشتباه نکنم کتاب احمد ساجدی با عنوان” از جورج واشنگتن تا جورج بوش” بود که تعریف و معرفی ۴۳ ریس جمهور آمریکا تا آن زمان بود بسیار علاقهمند شدم پس برای کشف سرگذشت آمریکای صد، دویستساله، سراغ کریستف کلمب رفتم تا ببینم چطور آمریکا را کشف کرد داستان او مرا به تاریخ ایتالیا و سپس تاریخ اسپانیا و فرانسه برد در کمتر از یک سال من با قبایل اولیه در اروپا نظیر قوم کارتاژ و مبارزه آنها با رومیان و یونانیان، قوم سلبها و … چنان آشنایی یافتم که نیمی از کاری که میخواستم درباره آمریکا انجام بدهم به سرگذشت این اقوام میپرداخت. خوب یاد دارم که عکسها را از میان کتابها و روزنامهها پاره میکردم و درون کاغذهای A4 میگذاشتم تا استناد تحقیقم پایدار بماند، پس از سه سال تحقیق و علاقه به تاریخ اروپا و امریکا بالاخره مجموعهای را بنام سرخپوستان صاحبان اصلی آمریکا فراهم نمودم که با هفت، هشت بار بازنویسی و پاکنویس کردن متأسفانه یک روز از سر کله شقی تمام آنها را آتش زدم و دیگر هرگز سراغ آمریکا و راز کشف کلمه و سایر سرگذشتها نرفتم.
اکنون جز یادآوری ملوان ماژلان، فرناندو کورتز( فاتح مکزیک کنونی)، امریگو وسپوچی (که با نوشتن مقالهای امریکا به اسم او ثبت شد) و قبایل عظیم و متمدن سرخپوستی نظیر مایاها که اعداد ریاضی را با طناب مینوشتند، آزتکها که کورتز بر آنها فائق آمد، آپاچی ها که همیشه در حال نبرد با سایرین بودند و اینکاها که عظمتی در کشور کنونی پرو داشتند؛ همه و همه ، دیگر چیزی در ذهنم باقی نمانده است. افسوس! اما با تمام آنچه هنوز در ذهنم دارم اگر وقتی برای این کار بیابم حتماٌ دست به نوشتن تاریخ آمریکا میزنم. بهخوبی یاد دارم که تمام انشاهایم را برادرم واحد مینوشت. حتی املایم نیز همینگونه بود من از دیکته سر کلاس ۲۲ غلط داشتم که معلمم به من نصف صفر را نمره داد!!
نثر ضعیف با عدم تراوش ذهنی باعث میشد هرگز اعتماد به نفس در خصوص نوشتن انشاء نداشته باشم و همین شد که اواسط دوران راهنمایی در مدرسه برای اولین بار یک انشاء نوشتم که مملو از کلمات سقیم و سخت بود چیزهایی که فقط خودم از معنایش اطلاع داشتم ترکیب ناموزون و شاید هم موزون کلمات برای نوشتن مطلبی که موضوع آن به یادم نمیآید سبب شد تا از آن انشا که خود نوشته بودم صفر بگیرم و معلم روی تمام جملات طویل و پر از کلمات قدیمی و سخت، خط قرمز کشید اما من چنان از او متنفر شدم که گویی در حقم خیانتی مرتکب شده. هنوز خودم را مستحق صفر او نمیدانم هرچند سعی بیهوده در بکار بردن عبارات حجیم و سقیم کرده بودم اما انشای من خالی از معنا نبود. اگرچه معنای واحدی هم نداشت! بیشک در آن دوران با آن نمرات بسیار ضعیف و ادبیاتی که در سر داشتم چیزی تازه بود برای کسی که حتی بلد نبود انشاء بنویسد. البته بعدها یافتم که ساده نویسی رمز هنر نگارش است!
اینجا بود که آموختم که سختگیری بجا، مردم را آبدیده میکند که البته این به ظرف و گنجایش آنها هم بستگی دارد.. زیرا باور دارم: که اگر سنگها جلوی رودخانه نبودند صدای آب هرگز شنیده نمیشد!….
ادامه مطلب را با کلیک روی اعداد زیر مطالعه فرمایید.
در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین
ممنونم Amirho3in عزیز از وقتی که گذاشتی و خوندی و نظر دادی- شاد و مانا باشید.
سلام هادی جان
نگاهی اجمالی به تا سیسالگی نامهات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانهات را نم نم و کم کم خواهم خواند.
زنده باشی و نازنین
درود محمدجان
محبت داری خیلی. ممنونم بابت پیام گرمت. زنده باشی همیشه…
سلام، خوب مینویسی ولی هنوز هم با سادهنویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.
ممنونم از نظرت درسته هنوزم سخت مینویسم 🙂
بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش
ممنونم میترا خانم عزیز- نگاهت زیباست