بخه!

مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه

بختیار خدابیامرز، ملقب به بخه، یک متکدی کارتن‌خواب‌ بود. وقتی کمکش می‌کردی دعای خیر می‌کرد و وقتی چیزی به او نمی‌دادی، بلافاصله باصدای بلند، طرف را به باد نفرین و دعای شر می‌گرفت.
چیزی که دوست‌داشتنی‌اش می‌کرد این بود که سکوت را جایز نمی‌دانست! و به همین شهره بود.
بخه با تمام کثافت سرووضعش، محبوب بود. منصف هم بود و بیش از نیاز طلب نمی‌کرد البته هرچیزی که به او می‌دادند هم خرج خودش نمی‌شد!
اساسأ مردم یا به او کمک می‌کردند یا نمی‌کردند تا نفرین‌هایش را بشنوند چون بیشتر از دعای خیر، نفرین‌نامه‌هایی را طوماروار می‌خواند که بامزه بود.
بخه، مردم را نه بخاطر خودش که بخاطر خودشان نفرین می‌کرد!
×××
زمستان بود و برف تا ناموسمان باریده بود. مسافران، شتابان چپیدند توی مینی‌بوس سنندج. بخه هم به‌آرامی سوار شد و طلب کمک کرد؛ جز دو نفر کسی به او پولی نداد. با این‌که برای آن دو نفر دعای خیر کرد و گفت:”ایشالا بسلامت به مقصد برسین” اما رو به اکثریت که محلش نگذاشتند کرد و گفت:”الهی مینی‌بوس چپ کنه برید زیر هیجده‌چرخ مغزتون بترکه، خدا کنه به مقصد نرسید و گوشتتونو تیکه‌تیکه بریزن توی کیسه و…”
×××
این نفرینش شامل حال آن دو نفر که خیرشان به بخه رسیده بود نیز می‌شد. چطور ممکن است مینی‌بوسی، اینچنین چپ کند و خیّر و بی‌خیر با هم نمیرند!؟
شاید هم در ذهن بخه این تفکیک وجود داشت که وقتی مینی‌بوس چپ کند همه خواهند مرد جز آن دو نفری که کمک کردند.
آن‌روز نفرین خنده‌‌دارش برخی را رنجاند. شاید از ترس لغزندگی جاده بود. شاید از ترس در راه ماندن در کولاک زمستان و یا سقوط به دره‌های خطرناک جاده‌. بهرحال نفرین ممکن است بگیرد اگرچه دعای خیر چون محبت، تا در دجله نریزی خدا هزار سال دیگر در بیابان نمی‌دهد باز. ولی دعای شر زودگیرست!
×××
برخی که بخه را نمی‌شناختند گفتند کاش به او کمک می‌کردند. آنان احساس می‌کردند بختیار را رنجانده‌اند که چنین نفرینی کرده؛ اما کسانی که او را می‌شناختند می‌دانستند این مرام اوست و حرف‌هایش چیز ترسناک و تازه‌ای نیست اگرچه همچنان شنیدنی است!
او همیشه در حال نجوا کردن بود چه آن‌هنگام که بدون طلب پول در شهر پرسه می‌زد و چه اکنون که در پی کسب چند سکه برای گذران یک روز از زندگی بود.
مشخصاً هم دعای خیر بخه، گیرا نبود و هم نفرینش. دعای خیرش کسی را سالم به مقصد نمی‌رساند و نفرینش نیز کسی را از مسیر بازنمی‌داشت.
ولی سکوت نکردنش در برابر رفتار آدم‌ها جالب بود.
آن مینی‌بوس و هزاران مینی‌بوس دیگر نیز به مقصد رسیدند و نفرین بخه نگرفت. ده‌ها خودرو در دره سقوط کردند و بسیاری در جاده کشته می‌شدند بی‌آنکه بخه آنان را نفرین کرده باشد.
×××
بخه از ابتدا گدا نبود، خانه‌کاشانه‌ی بزرگی هم داشت و زن و فرزند. اما یکروز نا‌گهان دیوانه شد و شبیه بهلول آواره‌ی کوچه و بازار.
تا وقتی که دیوانه نشده بود کسی او را نمی‌شناخت جز خانواده‌اش. به محض دیوانگی، همه او را می‌شناختند جز خانواده‌اش!
او چند سال بعد در یک روز زمستانی دیگر در بازار سنتی شهر یخ کرد و جان‌ سپرد. مرگ بختیار عین بمب صدا کرد. البته عین بمب صوتی که فقط صدا دارد نه اثر مخرب. هیچ‌کس ککش نگزید. حتی شنیدم از بس کسی سراغش را نگرفت و روی زمین ماند که شهرداری دفنش کرد.
بخه رفت ولی سکوت نکردنش از ذهن هیچ‌کس نرفت.
×××
شهیر و شهریار، فقیر و آزگار، همه به دست فراموشکار روزگار می‌روند و تو می‌مانی و یاد آنانی که سکوت نکردند! حتی اگر آدم مهمی نباشند و یا حرف‌هایشان به جایی برنخورد….
#مهسا_امینی #محمد_بروغنی
www.Soroushane.ir

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x