غیبت کبری!

مدت زمان مطالعه: 14 دقیقه

صغری و کبری خواهران دوقلویی بودند که تشخیص این‌که کدام صغری است و کدام کبری؟ فقط هنگام صدا کردن و مراجعه‌ی یکی از آنان به محل صدا ممکن می‌شد. حتی والدینشان نیز از این‌که در تشخیص درست دخترانشان دچار اشتباه می‌شدند چاره‌ای نداشتند جز این‌که هم‌زمان هر دو را صدا بکنند و مدام صغری‌کبری بچینند؛ هرکه اول می‌شنید و می‌آمد کافی بود، مهم نبود صغری است یا کبری!

صغری خواهر بزرگ‌تر بود و کبری خواهر کوچک‌تر؛ تفاوت سنی آن‌ها فقط به فاصله‌ی چند ثانیه بود که از رحم مادر بیرون کشیده شدند. این اولین تضاد سنی و اسمی آن دو بود.

×××

صغری از نامش بیزار بود. آن را به «آنا» تغییر داد؛ هرچند کسی نام جدیدش را نپذیرفته بود و همگی به همان صغری عادت داشتند. این اسم خودخوانده شبیه یک خلافت خودخوانده است که مورد تائید هیچ‌کس نیست به‌جز خودت. برعکس او، کبری نامش را دوست داشت و می‌گفت هم بزرگی مرا می‌رساند– با این‌که او چند ثانیه دیرتر به دنیا آمده و کوچک‌تر بود- و هم عاشق مار کبری هستم، با آن گردن فرعونی‌اش!

صغری برای کبری هم نامی برگزید: «لیا». برای جوری وزن و قافیه. چیزی شبیه بردیا منتها بردیای دروغین.

آنا و لیا می‌توانستند دو دختر با نام‌های جدیدی باشند که شکل امروزی‌تری داشت و به‌قول‌معروف باکلا‌س‌تر به نظر بیایند. اما جا نیفتادن آنا بجای صغری و نپذیرفتن لیا توسط کبری، آن‌ها را در همان نامی داشتند متوقف کرد.

×××

صغری و کبری شبیه تمام دوقلوهای همسان علیرغم تشابهات ظاهری و تعارضات ذهنی، یک عشق مشترک داشتند. مشخصاً کبری اسمش را از آنجایی دوست داشت که دوست‌پسری بنام بردیا داشت که وقتی می‌گفت:«کبری!» هزارتا کبری عاشقانه از آن می‌بارید.

ولی صغری سرش توی درس‌ومشق بود و به این چیزها اهمیتی نمی‌داد شاید هم می‌داد و به روی خودش نمی‌آورد. بااین‌حال بردیا هم ازنظر او بردیای دروغین نبود!

×××

غیب‌ صغری در دانشگاه همیشه به دلیل بی‌خوابی شبانه ناشی از درس خواندن بود ولی غیبت کبری گاهی یک روز تمام به طول می‌انجامید. او با دوستش بیرون می‌رفت و زندگی را از بٌعد دیگری تجربه می‌کرد. کبری آزاد بود و صغری در بند.

او نیز می‌توانست یک بردیای دیگر را به دست بیاورد ولی نمی‌دانست چگونه؟ جز عکس بردیای کبری هم او را از نزدیک و یا با دقت تاکنون ندیده بود.

×××

بردیا جوانی زیبارو، اهل سفر، اهل مطالعات سطحی و متخصص قهوه بود؛ خوب می‌دانست فلان قهوه باید در چه دمایی جوش بیاید تا پودر قهوه به خورد آب رود. کبری همیشه از قهوه‌های خاص بردیا تعریف می‌کرد از این‌که چقدر بادانش است و حتی ساز هم می‌زند. او هر کار ساده‌ای را چنان باحوصله انجام و به‌طور فلسفی توضیح می‌داد که کبری ساعت‌ها محو تماشا و گفتارش می‌شد. می‌گفت مطالعاتم مرا به اقیانوسی به عمیق یک اینچ مبدل کرده. این یعنی در خیلی چیزها ریزبین نبود و وسیع و بزرگ فکر می‌کند نه ژرف. از هر حوزه‌ای حرفی برای گفتن داشت ولی در سطح بسیار اندک. فقط خوب بلد بود همان دانستنی‌های اندک را به هم پیوند دهد و از خودش یک چهره‌ی بامعلومات نشان دهد.

آشنایی کبری و بردیا به روزی بازمی‌گشت که هر دو خواهر داشتند از خرید به منزل بازمی‌گشتند که صغری در یک تصادف با موتور چند روزی از هوش رفت و این کبری بود که با راکب موتور که بردیا بود آشنا شد. به عبارتی ضربه‌ی دردناک را صغری خورد و لذتش را کبری برد!

لحظه‌ی برخورد موتور با صغری- که البته خودش هم مقصر بود- و پس‌ازآن محبت‌های بردیا برای رساندنش به بیمارستان و تقبل کردن تمام هزینه‌ها تعدد رویارویی بردیا و کبری را فراهم کرد. کبری، بردیا را یک جوان جنتلمن یافت. کسی که حتی قصوری ازش سر نزند هم مردانه پایش می‌ایستد.

×××

صغری اگر بی‌هوش نمی‌شد، اگر سرووضعش خونین نمی‌شد و اگر تمام مدت در بیمارستان و در طول بهبود و یا در هوشیاری محض که فرق بین عشق و وحشت را می‌شد تشخیص داد، بود قطعاً بردیایی که برای عیادت به دیدنش می‌رفت را برمی‌گزید. اما رنج درد و البته تا زمانی که بردیا توسط کبری انتخاب نشده بود، صغری توی این وادی‌ها سیر نمی‌کرد. حتی اگر در صحت و سلامت کامل بردیا را می‌دید هم عاشقش نمی‌شد چراکه عشقش به بردیا زمانی احساس ‌شد که او با کبری بود!

موفقیت و دست یافتن کسی که موقعیت و شرایط مشابهی با ما دارد آدمی را ناخودآگاه به سمت حسادت می‌برد!

×××

بنابراین وقتی پی برد خواهرش دوستی دارد نخواست کبری را به حال خود بگذارد مدام ازش می‌خواست تا او را از نزدیک ببیند و ترتیب دیدار سه‌نفره را بدهد.

کدام خواهری هست که نخواهد دل خواهر دیگر را برنجاند و خواسته‌اش را اجابت نکند؟ یا کدام دختری هست که نخواهد دوست‌پسر جدیدش را به دختران دیگر و بخصوص به خواهری که یک کپی از خودش هست نشان ندهد؟ اما چیزی که کبری را می‌ترساند این بود که صغری اگر می‌فهمید او با همان راکب موتور دوست شده ممکن بود اسباب دلخوری پیش آید، یا این‌که این ذهنیت را به او بدهد که وقتی در بستر افتاده بود با ضارب دوست شده. هرچند شک داشت که صغری دقیقاً بردیا را بخاطر داشته باشد یا نه؟ چراکه از روی عکسش پی نبرد. اما والدینشان چه؟ آنان که بردیا را خوب بخاطر داشتند پس اگر او را می‌دیدند نمی‌گفتند «عه صغری این دوست کبری همان راکب موتوری است تو را زیر گرفت؟» اصلاً شاید صغری از روی عکس بردیا او را نشناخت اما او را بر بالین دیده بود حتی به‌وقت ناخوشی؛ پس قطعاً در رویارویی چهره به چهره بخاطر می‌آورد.

بنابراین پنهان‌کاری یا انکار، فکر خوبی نبود. هرچند نگران بود که شاید صغری هم از بردیا خوشش آید و شاید هم بردیا از او؟ بااین‌حال قرار سه‌نفره‌‌ای در یک کافی‌شاپ گذاشتند.

صغری به‌محض دیدن بردیا بخاطر آورد که او همانی است که باید باشد.

×××

صغری از طرفی خوشحال بود که نتیجه‌ی یک تصادف، اسباب آشنایی خواهرش با یک پسر موجه و زیبارو را فراهم کرده؛ از طرفی دیگر می‌رنجید که قربانی شده!

لبخند‌ها و قندهایی که توی دل کبری از دیدن بردیا یا ذکر خیر او آب می‌شد او را بیشتر کفری می‌کرد.

بردیا نیز تاکنون دو خواهر شبیه به هم را این‌گونه از فاصله‌ی بسیار نزدیک ندیده بود. البته که دیده بود دوقلوهای بسیاری که شبیه نبودند یا شبیه‌اند اما بچه‌سن؛ ولی این حجم از تشابه در چهره‌ی دو دختر بالغ برایش شگفتی‌برانگیز بود، شاید هم خوب دقت نمی‌کرد!

 احساس می‌کرد کبری نشسته و یک آینه هم کنارش است و نمی‌داند آن‌که در آینه است کبری است یا آن کسی که کنار آینه نشسته؟ او نیز تاکنون عکسی دونفره از آن دو خواهر ندیده بود و لحظه‌ی تصادف فکر نمی‌کرد یکی از دوقلوها را زیر گرفته.

تشابه ظاهری و پوشش و صدا و گفتار آن دو حس عجیبی برایش تداعی می‌کرد اگر کبری دست در دست او نگذاشته بود ممکن نبود بفهمد با کدام‌یک صحبت می‌کند.

خنده‌اش می‌گرفت و بارها تعجب خود را از این حجم تشابه غیرقابل وصف نشان داد. دست‌آخر به شوخی پیشنهاد داد که برای این‌که آن دو را باهم اشتباه نگیرد در ملاقات بعدی لباس‌های متفاوتی بپوشند.

هم‌تیپ بودن یکی از علاقه‌مندی‌های دوقلوهای همسان است؛ شاید این نتیجه‌ی انتخاب والدین است که دوست دارند فرزندان دوقلو علاوه بر تشابه جسمی، ظاهر مشابهی هم داشته باشند؛ یا شاید انتخاب تمام دوقلوهای همسان همین است که هم سلیقه باشند.

صغری و کبری نیز از بچگی هر چیزی که می‌پوشیدند عیناً شبیه هم بود. از هر چیزی که در بازار بود یک جفت برای این دو انتخاب می‌شد و آنان این عادت را نیز هرگز کنار نگذاشته بودند.

این بار نخستی بود که یک نفر از آنان می‌خواست تا متفاوت بپوشند و متفاوت به نظر بیایند.

ترس بردیا این بود که نکند به صغری چیزی بگوید که جزو حرف‌های مگوست؟ یا با برخوردش اسباب رنج کبری را  فراهم کند؟

ولی ته دلش یک‌چیزی خنده‌دار و مهیج جان گرفت و آن این بود ‌که می‌توانست با هردوشان دوست باشد؛ به‌راستی‌که آن دو یکی بودند!

«چی می‌شد اگر من با صغری و کبری رابطه داشته باشم؟» این جمله‌ای بود که ناخودآگاه بر او ساری شد.

از عاقبت این فکری که شبیه ابر بر سرش باریدن گرفت کمی ترسید و ابر روی سرش را بیرون راند.

و صغری تمام مدت محو بردیا بود. اگر کبری انتخابش نمی‌کرد سراغش می‌رفت. یک مثلث عشقی نانوشته بین‌شان شکل گرفت که از هر سه ضلع باهم، یک احساس مشترک و واحد را در خود می‌پروراند. حتی به این یقین رسید که او و خواهرش وقتی چیزی را انتخاب می‌کنند دقیقاً باید یکی باشد؛ درست شبیه لباس‌هایی که می‌پوشیدند.

او نیز اندیشید که «چی می‌شد اگر بردیا با من و کبری رابطه داشته باشد؟»

و البته کبری هم در آن روز بیش از آن‌که نگاهش به بردیا باشد به خواهرش می‌نگریست. خیلی خوب عشق را در نگاهش یافت. می‌ترسید که بردیا را از چنگش دربیاورد. از این‌که در نخستین قرار چنین چیزی می‌دید احساس ناخوشایندی داشت. از این‌که قرار سه‌نفره را گذاشت پشیمان بود ولی کار دیگری نمی‌توانست بکند. در دلش خدا را نفرین کرد که چرا این‌قدر باید شبیه هم باشند؟

از طرفی دختر مهربانی بود و در تمام طول زندگی خواب و خوراک و هرچه داشت را با خواهرش تقسیم کرده بود. خوب می‌دانست اگر صغری با موتور برخورد نمی‌کرد بردیا را هم نداشت همچنین احساس می‌کرد بردیا حق من نیست و خواهرش فدای او شده؛ یک آن او نیز به فکرش رسید که «چی می‌شد اگر بردیا با من و صغری رابطه داشته باشد؟»

×××

 افکار هر سه نفر یک‌چیز بود اما هیچ‌کدام معترف بدان نمی‌شدند.

تقسیم عشق، روح بزرگی می‌طلبد. سهیم شدن در دارایی، روح شراکت‌جویی می‌خواهد و تلاش نکردن برای تصاحب مطلق نیز انبوهی چشم‌پوشی لازم دارد.

قرار ملاقات آن روز در عین شگفتی‌هایش پر از تعارضاتی بود که هیچ‌کدام تصور درستی ازش نداشتند.

ولی روح مالکیت بر کبری چیره شد و تا جایی می‌توانست کمتر از بردیا نزد خواهرش حرف می‌زد و یا سعی نکرد تحت هیچ شرایطی یک دیدار سه‌نفره‌ی مجدد شکل بگیرد.

×××

بردیا آدمی نبود که خیلی اهل تلفن باشد دوست داشت چهره به چهره و یا پیامکی با کبری در ارتباط باشد این را نه‌فقط در مورد او بلکه همواره از تلفن زدن دل خوشی نداشت این را نتیجه‌ی تجربه‌ی چند سال کارشناس فروش بودن می‌دانست چراکه از بس با تلفن و با مشتریان حرف زده بود احساس بیزاری می‌کرد از تلفن. هرچند کبری علاقه‌مند به زنگ زدن‌های گاه و بیگاه بود.

یک‌بار که کبری در حمام بود تلفنش زنگ خورد و صغری آن را برداشت. درست چند دقیقه با بردیا حرف زد و بردیا هرگز نفهمید که او کبری نیست. آن دو به‌واقع یک تٌنِ صدا داشتند.

ما انسان‌ها از تجربیات شنیداری کمتری نسبت به تجربیات دیداری برخورداریم. گوش‌های ما ناشی‌تر از چشم‌هایمان است. این یعنی طول می‌کشد تا بفهمی چه کسی پشت تلفن است ولی در هنگام ملاقات رودررو در کسری از ثانیه پی می‌بری کیست؟

×××

این اتفاق چند بار دیگر تکرار شد. صغری از شنیدن صدای بردیا چون قندیلی هر بار ذوب می‌شد و چکه می‌کرد.

بردیا هم متوجه نمی‌شد که آن‌طرف خط دقیقاً صغری است یا کبری؟ اما چنین اتفاقاتی چیزی نیست که پنهان بماند چراکه مثلاً یک‌بار بردیا گفت: «دیروز زنگ زدم این را به تو گفتم یادت نیست؟» و کبری اطلاعی نداشت. شاید هم بردیا فهمیده بود طرف مقابلش صغری بود نه کبری؟ زیرا بدش نمی‌آمد که با صغری هم حرف بزند.

چند بار بین دو خواهر بگومگو پیش آمد که تو از قصد جواب می‌دهی یا از قصد خودت را معرفی نمی‌کنی تا بردیا با تو حرف بزند…

این ته ساده‌اندیشی است این‌که با معرفی کردن خودت طرف مقابل یقین پیدا بکند خودتی و نه کس دیگر. بخصوص وقتی دو نفر تٌن صدای مشابهی داشته باشند. پس فرقی نمی‌کرد و کبری هم این را خوب می‌دانست.

×××

صغری در جستجوی مالکیت و آزادی از دام غم بود، او بردیا را شبیه یک روزن نوری می‌دید که از لابه‌لای حصار وجودش دیده می‌شد ولی آن پسر سهم او نبود.

هرچه خواهرش راه را بیشتر بر او می‌بست حریص‌تر می‌شد. شاید اگر تصمیم می‌گرفتند که بردیا را بین خودشان تقسیم کنند مشکل حل می‌شد و شاید هم بردیا هردو را پس می‌زد و یا آن دو بردیا را پس می‌زدند!

کبری نمی‌خواست به روی خواهرش بیاورد که چرا از بردیا خوشش آمده؟ یا چرا از او دست نمی‌کشد؟ یا آن پسر حق من است نه حق تو؟ نمی‌خواست اعتراف کند که بردیا برای هر دختری، خواستنی است. نمی‌خواست روی‌اش توی روی خواهرش آن‌هم بر سر تصاحب یک پسر باز شود. بلکه بجایش می‌گفت:«تلفن، یک حریم خصوصی است؛ بدون اجازه به گوشی من دست نزن!»

×××

صغری می‌توانست شماره تلفن بردیا را بردارد و به او پیام بدهد یا زنگ بزند؛ ولی او نیز نمی‌خواست این تصور را ایجاد کند که هم خواهرش را از آن جوان دور کند و هم انگ خیانت به خود بچسباند. حس می‌کرد اگر این کار را بکند بردیا نه‌تنها خودش را پس می‌زند بلکه خواهرش را هم ممکن است پس بزند. بنابراین اگر نفرشان، بردیا را داشت انگار که هردوشان او را داشتند!

بااین‌همه، وسوسه دست‌بردارش نبود.

×××

بردیا شنیده بود از کبری، که صغری چند باری بدون اجازه، جواب تلفن را داده و او نیز متحیر گفت « باورکردنی نیست! ممکن نیست من نفهمیده باشم؟ یعنی صدایتان نیز این‌قدر شبیه هم است؟»

قرار شد رمزی بین همدیگر جاری کنند تا اگر آن رمز تصدیق شد بردیا در هنگام تماس، بفهمد پاسخ‌دهنده‌ی تلفن، کبری هست یا نیست! گفتن یک کلمه‌ی خاص از سوی بردیا و یا کلمه‌ی دیگر از سوی کبری این رمزنگاری و تصدیق احراز هویت را ممکن می‌کرد.

بردیا پذیرفت؛ هرچند بدش نمی‌آمد با صغری حرف بزند.

×××

«داشتن هر چیزی به ما حس موفقیت، امنیت و کنترل می‌دهد. وقتی مالک چیزی هستیم، احساس می‌کنیم که قدرت تصمیم‌گیری در مورد آن و استفاده از آن را داریم.
به‌عنوان‌مثال، داشتن یک شغل خوب یا کاروکسب یا مسکن نه‌تنها امنیت مالی ایجاد می‌کند، بلکه به ما احساس تسلط و کنترل بر زندگی را نیز می‌دهد.

احساس مالکیت عمیقاً روانی است و می‌توان آن را در تاریخ تکامل بشر ردیابی کرد. از همان زمانی که به‌عنوان شکارچیان، داشتن غذا، ابزار و سرپناه برای بقایمان یک امر ضروری بود؛ و کسانی که در دستیابی به این منابع موفق بودند، شانس بیشتری برای بقا و انتقال ژن‌های خود داشتند.

این میل ذاتی یا پرورش‌یافته در طول زمان، فقط نسبت به اشیا نیست بلکه تسلط بر آدم‌ها نیز هست. چیزی که می‌تواند منجر به نمایاندن قدرت یا جایگاه اجتماعی ما شود.

مردم همیشه به آنچه مال آن‌هاست افتخار می‌کنند. زیرا نشان‌دهنده‌ی بخشی از شخصیت و ماهیت وجودی‌شان است. اشیا، آثار، دوست، همسر، فرزند و … مبدل به دارایی‌هایی می‌شوند که داشتن تسلط بر آنان نمایانگر شخصیت، علایق و ارزش‌های ماست. مالکیت، همیشه روی دارایی‌هاست؛ چه دارایی مادی باشد و چه غیرمادی.
مهم تعریف ما از دارایی و داشتن آن حس قدرت است که به مالکیت تعبیر می‌شود. ازاین‌رو قدرت مالکیت، چیزی است غیرقابل‌انکار.

قلمداد کردن فرزند به‌عنوان دارایی، اگرچه سبب می‌شود از او چون جواهری ارزشمند، بیشتر مراقبت بکنیم اما سایه‌ی مالکیت باعث می‌شود او استقلال فکری‌اش را از دست دهد و یا حضور و وجود خود را وابسته به حضور و وجود والدینش بداند. قلمداد کردن زن یا شوهر به‌عنوان دارایی نیز اگرچه سبب می‌شود چهارچشمی حواسمان به او باشد و مدام برای جلب رضایتش به او خوش‌خدمتی بکنیم اما سایه‌ی مالکیت باعث می‌شود او از زیر یوغ بودن دیگری خیلی زود دل‌زده شود.

ولی در میان همه‌ی این‌ها، دارایی قلمداد کردن مردم توسط حاکمیت، بخصوص از نوع تمامیت‌خواه یک بحث دیگر است. اینجا حس مالکیت و قدرت مالکیت به شکل دردناکی دیده می‌شود. زیرا نه خبری از مراقبت از مردم هست و نه حاکم برای جلب رضایت مردم کاری می‌کند. مردم زمانی که دارایی یک دیکتاتور می‌شوند به امر او کار می‌کنند، به امر او معترض نباید شوند. به امر او فرزندآوری می‌کنند و به امر او جلوگیری! به عبارتی زمان، مکان، بدن، احساس و تمام بودونبودشان درگرو قدرت و تصمیم حاکم است. حاکمی که مالک بر بدن‌ها است. مالک بر زمان و عمود بر زندگی مردم.

زمانی که سایه‌ی مالکیت حاکمیت دیکتاتوری شبیه چادری سیاه‌روی سر مردم کشیده شد، مردم مبدل می‌شوند به موجوداتی که برای مالکیت بیشتر و تصاحب و کندن از زیردستانشان، از هیچ تلاشی فروگذار نخواهند شد و این شکل هرمی مالکیت از رأس هرم به پایین کشیده می‌شود. بی‌آنکه کسی به مالک روی سرش معترض شود!»

بردیا با این گفته‌های فلسفی که رنگ‌وبوی سیاسی داشت سعی می‌کرد مقوله‌ی مالکیت را برای کبری باز کند. کبری خیلی متوجه نشد مقصودش چیست ولی جملات متناقضی را از آن به خاطر سپرد. اینکه:«قدرت مالکیت، چیزی است غیرقابل‌انکار! » و «مالکیت باعث می‌شود از زیر یوغ بودن دیگری خیلی زود دل‌زده شویم.»

او با داشتن بردیا احساس قدرت می‌کرد و از این‌که از این مالکیت ممکن است روزی دل‌زده شود از بردیا رنجید. حس کرد او آدمی نیست که پایبند یک مالکیت دائمی باشد.

×××

بردیا یک‌بار به شوخی گفته بود:«دوستم دو تا زن دارد. مسخره‌اش کردم و به او گفتم زن‌، زن است مگر دوتا تخم‌مرغ دو طعم مختلف دارد؟»

دوستش گفته بود:«البته که دارد. به شرطی که اولی را آب‌پز کنی و دومی را نیمرو‍!»

او شاید بدون قصدوغرض این را گفت و کبری نیز با این‌که از این حرف خندید ولی رنجید!

درست است که بردیا در آن مکالمه با دوستش در جایگاهی ظاهرشده بود که مخالف چندهمسری است اما بیان نهایی دوستش شاید نتیجه‌گیری دیگری به او رسانده بود.

×××

صغری دلش را به دریا زد. او می‌خواست حتی پنهانی هم شده با بردیا باشد. خواهرش هرچه داشت او نیز داشت و او هرچه داشت خواهرش هم داشت به‌جز این مورد.

رمزی که بین آن دو بود را کشف کرد و چند باری هم پشت تلفن بردیا حرف‌های عاشقانه‌ای را گفت که او را از درون ذوب می‌کرد.

اما کافی نبود. بالاخره با تلفن خودش به شماره‌ی بردیا زنگ زد. با این‌که خودش را معرفی کرد و از احساسش به او گفت ولی بردیا می‌ترسید که این کبری است نه صغری؛ و می‌خواهد او را محک بزند. بنابراین خیلی محافظه‌کارانه با او حرف زد و تا آخر مکالمه با مسخره‌بازی و لودگی جوری واکنش نشان داد که بازی نخورد.

صغری هم پی برد که مشکلی این وسط هست و اعتمادسازیی باید آن دو صورت گیرد. او نیز حس کرده بود که بردیا بی‌میل به رابطه با او نیست.

×××

یک روز از پشت در شنید که خواهرش قرار است آخر هفته سر قرار برود. برنامه‌ی مسافرت یک‌روزه چیده بودند.

صبح زود گوشی خواهرش-که خوابی عمیق داشت- را قاپید رمزش را باز کرد به بردیا زنگ زد و گفت که:«که بهتر است فردا قرار ملاقات بگذارند چون آخر هفته مقدور نیست و مهمان دارند.»

بردیا هم پذیرفت.

و اولین دیدار خصوصی صغری و بردیا شکل گرفت. ولی هنوز بردیا نمی‌فهمید که او کبری نیست. این یعنی راه برای اثبات این‌که من صغری هستم نه کبری، برای صغری هم دشوار شد. صغری حتی رمز بین دو طرف را می‌دانست؛ حرف‌های عاشقانه‌ی آن دو را فهمیده بود. می‌دانست کجا رفته‌اند و چکار کرده‌اند؟ حتی از جز جز پیام‌هایشان اطلاع داشت و عکس‌هایی که درجاهای مختلف باهم گرفته بودند.

 او که دید بردیا از دیدنش متعجب نیست و با کبری اشتباه گرفته، احساس ناتوانی می‌کرد. نمی‌توانست خود را درست معرفی کند. نمی‌شد اعتمادسازی کند. نمی‌شد بگوید ببین منم آنا -اسمی که حس می‌کرد باکلاس است و دل بردیا را می‌برد!-

اما این قرار، قرار مهمی بود و باید او را متوجه می‌کرد. بردیا از حرکات و توی فکر فرورفتن‌های نفر مقابلش، دچار ابهام شد و از او پرسید:«چیزی شده؟ مشکلی پیش‌آمده؟»

همین پرسش‌ها او را بیشتر سر جایش و بر سر تصمیمش میخکوب می‌کرد.

صغری می‌دانست تشابه ظاهری‌اش آن‌قدر زیاد است که این پسرک هنوز نفهمیده من کبری نیستم.

هرچه من‌من کرد نتوانست چیزی بگوید؛ چون قابل‌اثبات نبود. اگر بردیا به او می‌خندید چه؟ اگر می‌گفت:«کبری، چرا می‌خواهی خودت را بجای صغری جا بزنی چه؟ این مسخره‌بازی را تمامش کن، چه؟»

به این چیزها فکر نکرده بود. بن‌بستی تلخ را فراروی خود می‌دید و بی‌آنکه چیزی بگوید آن روز به خانه برگشت.

×××

بردیا آخر هفته سر قرار نرفت و به کبری هم زنگ نزد؛ به هوای این‌که مهمان دارد و اول هفته او را دیده است. پس لزومی نداشت کاری بکند. درحالی‌که کبری دل‌دل می‌کرد برود پیشش.

به بردیا زنگ زد و ساعت قرار را یادآوری کرد. بردیا گیج و منگ بود و شرح داد که او را دیده و چرا می‌خواهد بازهم ببیند؟ مگر مهمان ندارد؟

کبری منکر دیدن او، و وجود مهمان شد. سردرگم بود. یک آن سکوت بلندی در مکالمه‌ی آن دو حاکم شد و هر دو انگار به یک‌چیز مشترک فکر می‌کردند. یعنی صغری بوده؟

یا بردیا و یا حتی کبری دچار توهم شده‌اند؟

×××

 افکار کبری مسموم شده بود برای حفظ مالکیت بردیا، و افکار صغری نیز مسموم بود برای داشتن مالکیت بردیا. هردو به نقطه‌ای رسیده بودند که مدام توی فکر بودند، از هم دوری می‌گزیدند؛ کمتر حرف می‌زدند و بیشتر خودخوری می‌کردند.

بردیا هم فکرش را نمی‌کرد که صغری را دیده باشد.

تشابهات، رابطه‌ی مستقیم با توهمات دارد و آنان به این پی برده بودند.

متوهمانی که در یک چرخه‌ی تکراری از تشابهات، همیشه خودشان را هم گم خواهند کرد!

×××

کبری به فکرش رسید که بهتر است بردیا را در یک امتحان عشقی بیازماید؛ شاید او با دختر دیگری قرار گذاشته بود که آن روز یکهو از دهنش پرید و اعتراف کرد. شاید هم صغری به دیدنش رفته بود؟

کبری در روز دیگری از تلفن صغری به بردیا پیام داد اما بردیا همچنان می‌پنداشت کبری است. او نه از مکالمه‌ی تلفنی و نه از ملاقات حضوری نمی‌توانست تشخیص دهد کی به کی است؟ بنابراین ریسک نمی‌‌کرد و هر تماس و پیامی از تلفن صغری را نتیجه‌ی آزمون کبری می‌پنداشت. این شاید از هوشمندی‌اش بود یا از مارموزی‌اش!

قطعاً اگر راهی بود که مطمئن می‌شد صغری است شاید قضیه فرق می‌کرد. ولی می‌ترسید که با رد شدن در امتحان عشقی و برای به دست آوردن صغری، کبری را هم از دست بدهد. از طرفی آن دو دقیقاً دو تخم‌مرغ‌ شبیه هم بودند حتی با یک پخت مشابه هردو یا آب‌پز بودند یا نیمرو. پس به دست آوردن هر دو یا از دست دادن این‌یکی و به دست آوردن آن‌یکی تفاوتی نمی‌کرد.

این تفاوت سمت خواهران دیده می‌شد نه سمت بردیا!

کبری مستأصل بود. صغری هم و بردیا نه‌چندان.

×××

کبری شدیداً عاشق بردیا بود.

پیوند آنان با رابطه‌های عاشقانه و جنسی به حد غایت رسیده بود. مالکِ هم بودند و قدرتمند. هرچه آنان عاشق‌تر می‌شدند صغری ضعیف‌تر. اگر صغری هم می‌توانست در ملاقات بیشتری، عمق رابطه‌اش را با بردیا افزایش دهد احساساتش مثل کبری می‌شد.

آن دو خواهر سال‌ها یک غذا، یک ذائقه، یک‌جور تلفن، یک‌جور زندگی و یک‌جور سبک‌رفتاری داشتند؛ پس ناروا بود که یکی معشوق داشته باشد و آن‌یکی نه.

کبری بیمار شد و در بستر افتاد.

دوقلوهای همسان وقتی یک‌قلو بیمار شود دیگری هم خود را بیمار می‌بیند و یا یک تمارض غریزی از ناخوش‌احوالی قلوی بیمار بر او جاری می‌شود. بااین‌حال صغری تلاش داشت وانمود کند بیمار نیست یا بیماری خواهرش بر او چندان اثر نکرده، شاید هم کبری خودش را به بیماری زده بود. همین شد که غیبت کبری شروع شد برای تصمیم کبری!

×××

صبح زود یکی از ایام هفته، کبری و بردیا سوار بر موتور به چالوس رفتند؛ در آنجا از گرمای دل و تن همدیگر حسابی ارضا شدند. این‌گونه بود که کبری دوباره عاشق بردیا شد و مالک بردیا؛ مالکی که قرار نبود از او دلزده شود.

او تمام مدت با لوندی می‌گفت:«بردیا، من صغری هستم!» و هر دو به این می‌خندیدند. وقتی بردیا می‌گفت:«کبری!» هزارتا کبری عاشقانه از آن می‌بارید. تلاش برای شناساندن هویت، ثمره‌ای نداشت. صغری، هویت کبری را قرض گرفت و کبری، هویت صغری. ولی صغری، دیگر صغری نبود. صغریی که دوست داشت بردیا به اسم آنا صدایش کند، نبود. او عملاً کبری بود و کبری نیز صغری؛ و بردیا بی‌آنکه بفهمد با هردو خواهر رابطه داشت ولی عاشق یک نفر شد و آن یک نفر، فقط کبری بود!

www.Soroushane.ir

5 2 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x