هادی احمدی (سروش):

بیشتر از ۲۵ سال پیش که هنوز ایمیل فراگیر نشده بود و چندان اینترنتی در کار نبود، برای استخدام هر روز صفحات روزنامه‌ی ایران و همشهری را ورق می‌زدم و به هر جایی که بود زنگ می‌زدم و مدارکم را از طریق پست ارسال می‌کردم از بین ۱۳۰ مرسوله ارسالی، فقط شرکت "همگام‌خودرو" مرا پذیرفت. اسمش دهان پُرکن بود. موفق شدم مصاحبه‌ی اول و دوم و گزینش را با موفقیت از بین ۵۳ کارجو پشت سر بگذارم. فاصله‌ای حدود ۵۰ کیلومتری را چندین بار تا دم شرکت می‌رفتم و ساعت‌ها منتظر می‌ماندم. گفتند:" باید مسلط به برنامه‌نویسی اکسس باشی و یک نمونه کار هم طراحی کنی و برای تایید بیاری". با اینکه بلد نبودم ظرف یک هفته، بالاخره یک چیزی طراحی کردم و بردم. خوشبختانه مورد قبول واقع شد. قرار شد فردای آن روز برای آخرین مصاحبه نزد مدیرعامل بروم. گپی دوستانه زد و تنها چیزی که پرسید این بود که:"کمی از خونواده‌ت بگو!" و من که اولین مصاحبه‌ام بود با تمام صداقت همه‌‌چیز را درباره‌ی آنها گفتم.
پرسید:"پدرت برات چه کاری کرده!؟"
گفتم:"اون بنده خدا چیکار می‌تونه بکنه!؟ ‌با چندتا بچه و یه حقوق بخور نمیر، اینقدم آدم ساده‌ایه که کاری هم از دستش بربیاد نمی‌تونه بکنه، اگه می‌تونست که من آواره‌ی این شهر و اون شهر نمی‌شدم"
گفت:"عه! عجب، بفرمایید تشریف ببرید شما رد شدین." داشتم شاخ درمی‌آوردم با تمام ناامیدی و نگرانی پرسیدم:"ببخشید چرا!؟"
گفت:"تو به پدری که بزرگت کرده احترام نمیذاری، میخوای توی این شرکت به من احترام بذاری؟…."‌


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x