مولانا تا جان در بدن داشت از "منِ ذهنی" گفت. مدام منیت خودش را نابودشده نشان داد که بگوید بواسطهی شمس، شبیه عارفان بزرگ چیزی یافته و به چیزی رسیده!
او من ذهنیاش را خار راهِ وصل میدانست و پیوسته -و البته بظاهر- در پی فنایش بود.
آشناییاش با شمس تبریزی، آنقدر اثربخش بود که دیوان غزلیاتش را "دیوان شمس" نامگذاری کرد؛ اما آیا با ترک منبر و این نامگذاری، او از من ذهنیاش فاصله گرفت؟
به گمانم نه!
مولانا فقط از منبر آیه و حدیث پایین آمد و رفت روی منبر شعر.
از زانوی غم، به چرخِ سماع؛ و از حزن، بسمت وجد و شادی رفت.
شمس هم قهرمان داستان شعراندود اوست وگرنه کلام، کلام مولاناست و راوی و شمس اصلی نیز همچنان مولانا؛
و منِ ذهنی، با لباسی نو و فریبی نو، هنوز در کلامش جاریست.
×××
آنکه در پسِ پرده سخن میگوید، هنوز خودِ اوست با یک نقاب جدید.
مولانا شبیه شعبدهبازِ کلمات "عریان و خموش" بود...
او مخاطب را به بازی گرفت و اغوا کرد تا آن "منِ ذهنی" را زیر نقاب غزل و مثنوی و شعر و رقص پنهان کند، و در این بازی پیچیده، هم نشان داد که من باید برود و هم ثابت میکند که منِ مولانا همچنان پابرجاست.
این همان جادو و اغواگری اوست:
که هم وعدهی رهایی میدهد، هم نشان میدهد که رهایی آسان نیست و بنوعی مخاطب را در میانِ "من" و "بیمنی خودش" سرگردان میکند.
آنچنان که سرود:
"نی من منم، نی تو تویی، نی تو منی / هم من منم هم تو تویی هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار خُتنی / کاندر غلطم که من توام یا تو منی!؟"
×××
درست شبیه نویسندهای که با قهرمان داستانش گویی خودش را روایت میکند یا خودش، قهرمان داستان را.
بعبارتی نویسنده از خودش نمیگوید؛ عز و احترام و عشق و خبط و خطا را گردن قهرمان میاندازد تا به ظن رهایی، به اسیری گردن ننهد.
شاید این فریب، خودِ راه باشد؛ چراکه بیفریب، زندگی دشوار است!
فریبی به سبک یک راهنما که تو را به سوی درک عمیقتر خود میکشاند، نه به عبور از آن.
×××
بنظرم او خیلی نبوغ ادبی داشت و بازیگر قهاری بود. بخوبی خود را به شهرت و یکتایی رساند.
آنکس که واقعاً منیتی نداشت و منِ ذهنیاش را نابود ساخت خود شمس بود که اثری ازش نیست!
بااینحال اگر مولانا میتوانست براستی من ذهنیاش را نابود کند اثری از دیوان شمس هم نبود!
www.Soroushane.ir