مدت زمان مطالعه: 45 دقیقه

آدم از خوردن مکرر شیر و انگبین در بهشت برین، لذت می‌برد. پوستش نازک و سفید بود. آنجا در رفاه محض بود. همه‌چیز فراهم بود. نه دغدغه‌ی آب داشت و نه غم نان. فکرش باز بود. لب، تَر می‌کرد هر چیزی که می‌خواست در چشم‌به‌هم‌زدنی حی و حاضر می‌شد. اما حوصله‌اش داشت سر می‌رفت. خوب می‌دانست زندگی، خور و خواب نیست. کم‌کم داشت به همه‌چیز سرک می‌کشید و با کنجکاوی لذت‌بخش و عجیبی که داشت می‌خواست از هر چیزی که در آنجا می‌بیند، سر دربیاورد. گاهی گوشه‌ای پنهان می‌شد و گفتگوی سایرین را گوش می‌داد و پرده از اسرارشان برمی‌داشت. حتی موفق شد تا کلید کتابخانه‌ی بهشت را بیابد و توانست کتاب اسم‌های بزرگ، سفر در زمان و راز خلقت موجودات دیگر را گیر بیاورد و با حافظه‌ی خالیی که داشت خیلی زود همه را از بَر کرد. اما غافل بود که یکی حواسش به او هست. او به هرجایی سرک می‌کشید. از روزی که خدا او را بهتر از همه معرفی کرد، خود را محق به انجام هر کاری می‌دانست. به‌خوبی به قدرت خدا واقف بود و البته به برتری خود! وقتی خدا او را آن‌چنان بزرگ معرفی کرد، احساس کرد چیزهایی در وجودش هست که باید بیابد و پرورش دهد. شاید توهّم بَرِش داشته بود. حتماً که چیزی داشت که دیگران نداشتند وگرنه خدا چرا باید یک سازه‌ی بی‌ریخت گِلی سرکش را به فرشتگان طناز و مطیع ترجیح دهد!؟ بنابراین به فرشتگان دستور می‌داد تا هر چیزی را که اطلاع دارند افشا کنند. آنان نیز کم نگذاشتند. به‌هرحال، خدا او را بر آنان ارجح دانسته بود و گوش‌به‌زنگش بودند. هر فرشته‌ای توانایی منحصری داشت. آدم می‌دانست که توانایی و تخصص آنان ویژه و انحصاری است. این یعنی به‌شدت تک‌بُعدی‌اند. همه‌ی این تخصص‌ها را در خودش می‌دید اگرچه اندک بود. باید همه را رشد می‌داد. آن‌گونه می‌توانست کارهای بزرگ‌تری بکند. کار به‌جایی رسید که سعی کرد تغییرات اساسی در بهشت اعمال کند. با این‌که نیازی به این کار نبود اما تنها حُسنی که داشت این بود که سرگرم می‌شد. او نمی‌خواست تمام عمر، مالک نعمت‌های بادآورده باشد. نمی‌خواست بدون لذت و تلاش، بخورد و بخوابد. می‌خواست به اندرونی خدا ورود کند. می‌خواست سر از تمام رازهای آنجا دربیاورد. با سرعت نور به هرجایی می‌رفت و می‌آمد. سوار بر ارابه‌های طلایی می‌شد و با لباسی از جنس حریر، چنان به همگان فخر می‌فروخت که لقب، تازه به دوران رسیده را گرفت! گویی اوست که بهشت را ساخته. گاهی این فکر به سرش خطور می‌کرد که چه می‌شد اگر خودش می‌توانست همچین چیزی بسازد!؟ عاقبت این کنجکاوی‌ها و سرک‌کشیدن‌ها و خستگی از بطالت و بیهوده زیستن، کار دستش داد.

××× ادامه در ۳

5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

1 دیدگاه
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
trackback

[…] عوضی یک داستان نسبتاً‌ بلندی است که در تضاد با آدم حسابی نوشتم.برعکس آن یکی که سانسور شد و مجبور شدم یکجا در […]

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
1
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x