آدم عوضی۳

مدت زمان مطالعه: 162 دقیقه

آدم عوضی! [قسمت نود و چهار]

او دیگر یک دختر توموری نبود. بلکه مهندس نورومورفیک یا محاسبات عصبی بود. اما همچنان دوست داشتم او را با همان نامی که برای بار نخست شناختم، در ذهنم صدا بزنم، یعنی دختر توموری.

چیزی که همیشه در مواجهه‌ی با آدم‌ها تغییر نمی‌کند چهره‌ای است که همان بار نخست از ما در ذهن ساخته‌اند و ما را با آن می‌شناسند. مقصر نیستند چون ما آن را در ذهنشان به یادگار باقی گذاشتیم و رفتیم به‌سوی ادامه‌ی زندگی. حتی اگر اکنون شبیه آنچه بودیم، نباشیم. آن‌چنان‌که برای والدین، همان فرزند خردسالیم. برای همکلاسی‌، همان بچه‌ی ضعیف درس‌خوان یا نخوان! و برای همکار، همان کارمند کوشا یا بی‌نا. بااینکه هرکداممان روزبه‌روز رشد می‌کنیم و برای بقا می‌جنگیم، جدای از تغییرات ظاهری و جسمی، شیوه‌ی تفکر و رفتارهایمان نیز درگذر زمان تغییر می‌کند و این تغییر را فقط آن‌هایی حس می‌کنند که هم‌اکنون ما را می‌بینند، نه آن‌هایی که قبلاً جور دیگری، ما را دیده‌اند. بنابراین وقتی به‌جایی برسی و جور دیگری باشی چندان در کَت‌اشان نمی‌رود و نمی‌خواهند باور کنند که این، همان است! تغییر دادن ذهنیت آدم‌هایی که از ما شناخت کافی یا اندکی دارند خیلی سخت است. به خاطر همین است که متقاعد کردن غریبه‌ها بسیار ساده‌تر از آشنایان است! یکی از دلایلی که نگاه حاکمان به مردمی که برای بار اول به آن‌ها حکومت کردند، تغییر نمی‌کند و آنان را همچنان فرمان‌برداران خویش قلمداد می‌کنند نیز همین است!

وقتی او به من گفت، که دولت، ارتشی از جنین‌های یخ‌زده که صاحبانش دیگر زنده نیستند را در اختیار دارد، دیگر از این‌که از طریق لقاح مصنوعی به دنیا آمده بودم دلخور نبودم. تازه خیلی خوش‌شانس بودم که تولد من ممکن شد و پدرم را دیدم. برای اولین بار از این‌که من در لقاح مصنوعی تنها نیستم و با موفقیت به دنیا آمدم لبخندی رضایت‌بخش به پدرم زدم. هرچند یک لحظه حس کردم من هم بدنم شبیه آن جنین‌ها یخ زده بود. نمی‌دانستم چرا شروع گفتگو را با این خبر ترسناک آغاز کرد. شاید مدتی که نبودم پدرم همه چیز را راجع به چگونگی خلق من گفته بود و این‌ها را برای رضایت من می‌گفت. نمی‌دانم که ادامه دارد. از آنجایی که بسیاری از اسپرم‌هایی که برای لقاح مصنوعی در بانک‌های جنین نگهداری می‌شد هرگز به تولد نرسیدند و والدینشان مدت‌ها بود که از دنیا رفته بودند و دولت می‌خواهد آن‌ها را شبیه حساب‌های بانکی افرادی که هیچ اثری ازشان نیست به نفع خودش مصادره کند. شکلی ترسناک‌تری از جنبه‌ی حضور آدمی در این دنیا داشت رقم می‌خورد.

اگرچه این خبر ناخوشایندی بود اما چیز مهیجی نبود. می‌خواستم بدانم چطور مرا پیداکرده که گفت، پس از بهبودی، از طریق دوربین‌های بیمارستان و جستجوی بسیار موفق شده رد مرا بزند و وقتی خانه‌ی ما را یافته بود که من در زندان بودم. طی این مدت پدرم را در بیمارستان بستری کرد و تمام‌کارهای جراحی چشمانش را انجام داد به‌واقع من می‌خواستم چشم‌های آن دختر را دربیاورم اما او چشم‌های جدیدی به پدرم بخشید و او را بینا کرد. این سری اتفاقات همیشه از آن دسته معادلات عجیب زندگی است که هرگز قابل‌درک نیست.

آن دختر توموری، یک متخصص هک مغز با استفاده از مهندسی محاسبات عصبی بود.او برای یافتن محل حبسم، شب و روز تلاش کرده بود و عاقبت که مرا یافت توانسته بود ربات‌های زندانبان را اندکی با من همراه کند تا شرایط تلخ زندان را آسوده‌تر تحمل‌کنم تا زمانی که بتواند مغز رئیس زندان را بطور کامل هک کند و فرمان نهایی برای صدور مجوز آزادی‌ام را از او بگیرد. وقتی این را گفت چشم‌هایم داشت از حدقه درمی‌آمد. با شاخ‌های برآمده روی سرم پرسیدم: مگر می‌شود مغز کسی را هک کرد. یعنی واقعاً زندانبان من هم آدم نبود ربات بود!؟

-بله که می‌شود. هیچ زندانی، دیگر زندانبان آدم ندارد. همگی ربات‌هایی هستند که باهوش مصنوعی هدایت می‌شوند.

-اما او درد دل می‌کرد از تلخی زندان می‌گفت و برایم کتاب می‌آورد. چطور ممکن است!؟ باورکردنی نیست. من با او خیلی خوب خو گرفته بودم.

-هوش مصنوعی را دستکم نگیر. آن ربات دقیقاً می‌تواند تمام رفتارهای انسان را شبیه‌سازی کند این‌که چیزی نیست ربات‌ها هم می‌توانند سیاسی حرف بزنند، خاطراتی را بگویند که هرگز تجربه نکرده‌اند و حتی عاشق شوند. خیلی وقت است که این‌گونه است. می‌دانم که از این چیزها سررشته‌ای نداری. حق هم داری. ولی مهم نیست. مهم این است که تو به کنار پدرت بازگشتی. آن کتاب‌ها را رئیس زندان هم می‌گفت برایت بیاورد. بی‌آنکه بداند چرا. چون من مغز او را هک کرده بودم.

احساس می‌کردم جادو شده بودم. آن دختر هم ترسناک شده بود. پرسیدم چطور چنین چیزی ممکن است؟

گفت، بگذار برایت کمی روشنش کنم. چه زمانی تصمیم می‌گیری که کاری را خلاف وظیفه و یا اعتقادات و افکارت انجام دهی؟

پاسخ دادم، نمی‌دانم، شاید گاهی از فرط نیاز، خستگی، کلافه بودن و یا شاید از این‌که چیزی را از سر خودم بازکنم یا شاید هم از سرمستی بیش‌ازحد ندانم چه‌کاری دارم می‌کنم.

گفت، دقیقاً همین‌طور است که می‌گویی. حالا تصور کن شرایطی پیش‌آمده که به یک خواسته‌ی خلاف افکارت پاسخ مثبت بدهی. در این صورت تنها کاری که لازم است این است که آن شرایط را باید برایت فراهم کرد. اما نه به شکل واقعی بلکه فقط در ذهنت. چون تمام شناخت آدم‌ها از خودشان و دنیا، همان چیزی است که در ذهن دارند. فهم این‌که رئیس زندان با چه نرم‌افزاری کار می‌کند سخت نبود. نرم‌افزاری که برای مدیریت زندان و ربات‌های زندانبان به کار می‌گیرد در بیشتر زندان‌ها یکی است. کافی بود از طریق آن نرم‌افزار، چیزی را به مغز و ذهن رئیس زندان بخورانم و شرایط ذهنیتی را برایش ایجاد کنم که تصمیماتی را بگیرد که من می‌خواستم حتی اگر خلاف افکار و وظیفه‌اش باشد. آدم را می‌شود با مواد مخدر و مشروبات به نقطه‌ای رساند که تصمیمی بگیرند که تا قبلش هرگز آن را انجام نمی‌دادند. من که دسترسی به رئیس زندان نداشتم بنابراین این بیهوشی مجازی را به شکل دیگری برایش فراهم کردم.

درک این شرح هم به‌اندازه‌ی موضوعش دشوار بود. که گفت، از پدرت و اهالی اینجا شنیده بودم که با هم‌محلی‌هایت ربوده‌شده بودید اما به کجا؟ هیچ‌کس نمی‌دانست. اگر زودتر محل زندانی شدنت را می‌یافتم زودتر هم از زندان خلاصت می‌کردم، شاید هم دوستانت زنده می‌ماندند. ولی برای این‌که دقیقاً بدانم در کدام سلول محبوس شدی روی تمام محل‌های نگهداری زندانیان و حتی در تمام دیتابیس‌های بیمارستان‌ها، کلانتری‌ها و کارخانه‌ها مثله کردن اعضای بدن و حتی در تمام کدهای DNA ذخیره‌شده در پایگاه‌های دولتی جستجو کردم. کاری طاقت‌فرسا بود و شب و روزم شده بود این.

 می‌خواستم آن ناجیی که مرا از مرگ رهاند بیابم. تو بزرگ‌ترین لطف را در حق می‌کردی. حتی اگر جانم را در راهت می‌دادم ذره‌ای نمی‌شد جبران بکنم. من نمی‌دانم هزینه‌ی سنگین عمل جراحی‌ام را چطور فراهم کردی. اما با توجه به وضع زندگیی از تو و پدرت می‌بینم حتماً خود را به خطر انداختی. چرا این کار را هم کردی آن‌هم بدون هیچ چشمداشتی از تو یک الهه‌ی مقدس برایم ساخت. نظیر تو در این دنیا نیست. من واقعاً مدیون توأم.

هر سه بغض کردیم و سکوتی تلخ، چنددقیقه‌ای چشم‌هایمان را مرطوب کرد.

ادامه داد، باید روی تک‌تک ربات‌های زندانبان تست می‌کردم. فقط نتوانستم برای دوستانت کاری کنم. آستانه‌ی تحمل آن‌ها خیلی زودتر از آن‌که من دست‌به‌کار شوم به پایان رسید. آستانه، آن‌هم از نوع آستانه‌ی تحمل، چیزی است که هم در فناوری اطلاعات و هم در زندگی ما به‌وفور دیده می‌شود. یک تجهیز رایانه‌ای یا یک نرم‌افزار چقدر تحمل بار ترافیکی دارد؟ و یک انسان چقدر؟ تجهیزات فناوری به خودشان لقب صبور نمی‌دهند هرجا کم بیاورند زود آستانه‌ی تحملشان سر می‌رسد اما آدمی حتی در بحرانی‌ترین نقطه هم می‌تواند حرکتی بزند که انگارنه‌انگار؛ حداقل به‌واسطه‌ی یدک کشیدن صفتی بنام صبوری. به نظرم تو صبوری کردی ولی آن دوستانت دقیقاً شبیه یک تجهیز بودند که خیلی زود از حرکت ایستادند وگرنه الان زنده بودند.

گفتم، نه منم آستانه‌ی تحملم خیلی زود به پایان رسید. شاید اگر همراهی زندانبان نبود کارم ساخته بود!

گفت، بله این هم هست. منم به این موضوع فکر کردم حرف زدن ربات زندانبان با تو و آوردن چراغ و کتاب و… برای همین بود که فضای آنجا را برایت قابل‌تحمل کنم.

سپس خنده‌ای ترسناک کرد و گفت بدبخت، رئیس زندان هیچ‌گاه نخواهد فهمید کی و چطور دستور آزادی تو را به ربات‌‌های زندان داده.

از حرف‌های آن دختر می‌ترسیدم. به‌واقع او شکل عجیبی از یک انسان قدرتمند بود که می‌توانست از راه دور کارهایی بکند که به مخیله‌ی هیچ‌کس نمی‌رسید. شاید توموری بودنش هم به خاطر استفاده‌ی بیش‌ازحد از سلول‌های مغزش بود. او یک برنامه‌نویس نابغه‌ی هندی بود. شاید او نمی‌دانست که من شکارچی چشمانش بودم وگرنه هرگز این‌همه برایم تلاش نمی‌کرد. اما هرچه بود این زندگی تماماً بده بستان است. من با دادن پول برای خارج کردن تومور مغزش، به دادش رسیدم و او برای خارج کردن من از زندان.

با این‌که آدم مرموز و عجیبی بود اما هوشمندی‌اش کاری کرد که بیشتر عاشقش شوم. حس می‌کردم او یک گنج ناشناخته است که می‌تواند دنیا را به شکل دیگری بازآفرینی کند.

ادامه دارد…

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
1 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
1 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x