آدم عوضی۳

مدت زمان مطالعه: 162 دقیقه

آدم عوضی! [قسمت هشتاد و پنج]

وقتی به میان اقلیت رانده‌شده می‌روی درست همان‌جا با اکثریت رانده‌شده روبرو خواهی شد! زاغه‌نشینان هنوز سر جایشان بودند و خانه‌های کهنه‌شان هنوز دست‌نخورده باقی‌مانده بود. ظاهراً نبرد شهردار و زاغه‌نشینان با کشتن مأموران و با خون‌بهای هم‌محلی‌هایم سربه‌سر شد و تمام.

من دیگر مردمی را نمی‌دیدم که در گوشه‌ای از این جهان پهناور، عین کِرم از زیر خاک به سطح خاک رسیده‌ باشند و آهسته در هم بلولند. من مردمی را می‌بینم که رانده‌شده به نظر می‌رسند. مردمی ناآگاه. اقلیتی که در نابرابری و نا عدالتی مجبور شده‌اند عین سگ زندگی کنند. در محله‌های کثیف و قدیمی. با برچسب زاغه‌نشینی. این اقلیت را وقتی می‌بینی می‌فهمی اکثریت رانده‌شدگان همین‌ها هستند.

با این وصف خدا را شکر می‌کردم که بازهم چشمم به همین خرابه‌های کر کثیف افتاد. هرچه بود شرف داشت به سلول انفرادی. آنجایی که مدتی در حبس بودم توالت هم نداشت به‌جز سوراخی بر کف سلول که باید در آن می‌ریدم و می‌شاشیدم. بدون هیچ آب و دستمالی. البته اگر بشود اسم خارج شدن چندتکه پشکل را ریدن گذاشت! هیچ روزنی برای تنفس هوای تازه نبود. از همان سوراخ هم بوی گه بیرون می‌آمد و هم اکسیژن. یعنی ورودی و خروجی‌اش یکی بود. شبیه تمام طول زندگی! این سوراخ حتماً که به لوله‌های فاضلاب شهری راه داشت. نه درپوشی داشت و نه پوششی، آن‌قدر که محل خوبی برای ورود و خروج سوسک‌ها بود. حجم غذای کمی که می‌خوردم و مطالعه‌ی فراوانی که داشتم باعث می‌شد چیز چندانی از بدنم دفع نشود جز چند پشکل سفت و ریز که اگر بزرگ‌تر بودند از آن سوراخ کف سلول پایین نمی‌رفتند. غذا کم و فکر زیاد این حسن‌ها را در شرایط بد دارد وگرنه قطعاً در زیر مدفوع خودم مدفون می‌شدم! کمبود غذا و کار کشیدن زیاد از مغز، فکر خوبی است برای یبوست شدن و بیرون کشیدن تمام خاصیت یک غذا ازآنچه هضم شده. با این‌که بیرون از زندانم اما هنوز نتوانستم حجم رنج اسفبار آنجا را از خاطرم ببرم. نباید به گذشته‌ی تلخی که در آن بودم فکر می‌کردم اما ناخواسته از فکرم بیرون نمی‌رفت. به‌شدت لاغر شده بودم به نظرم بیشتر از دو برابر وزنم را ازدست‌داده بودم. پوستم باید جمع شده باشد از بی تنفسی. دقیقاً شبیه پوست یک مُرده‌ی مومیایی‌شده. قطعاً که حبس نه‌ماهه‌ی بدون هیچ حمامی یعنی چهره‌ای بدبو، کثیف، ریشو و بسیار پژمرده که انگار از ریشه نابودشده. احساس می‌کردم شبیه انسان‌های اولیه هستم آن‌هم در هزاره‌ای که مملو از هوش و تکنولوژی است. استخوان پاهایم پوچ شده‌اند، چون با اندکی دویدن، رعشه‌ای بر جانم فرود آمد. حتی حس می‌کردم مغزم هم کوچک‌شده اما افکارم نه. چون در آن چربی فشرده‌شده در جمجمه‌ام خرواری کتاب فروکرده بودم، آن‌قدر که احساس می‌کردم جور دیگری شده‌ام یک آدم دیگر. یک آدم‌حسابی. البته این تنها روزن امیدم است وگرنه یک آدم عوضیی هستم که در حال نابود شدن است شاید او را قدری هم غسل آگاهی هم داده باشند که بی‌فایده است.

شنیده بودم که برای این‌که کارگری را تعدیل کنی، لازم نیست اخراجش کنی شرایط را آن‌قدر بر او سخت کن تا خودش بگذارد برود. همین اتفاق در سلول انفرادیی که مدتی طولانی و بی‌پایانی در آن محبوس بودیم افتاد. شهردار می‌توانست دخل هرکداممان را به نحوی دربیاورد و حتی دادگاهی‌مان کند اما چندین ماه انزاوی مطلق در سلول انفرادی همان کاری را که باید می‌کرد، کرد؛ یعنی خودزنی و خودکشی. شاید اگر قدری شخصیت درون‌گرایی نداشتم، من نیز به‌گونه‌ای خودزنی می‌کردم که سریعاً به سمت مرگ بی‌بازگشتی می‌رفتم در آن صورت دیگر راوی ادامه‌ی این داستان نبودم!

اگر ریگی به کفشم نبود خیلی راحت می‌توانستم علیه شهردار شکایت بکنم. اما من خودم یک جانی بودم. یک سارق و یک زاغه‌نشین بی‌کس‌وکار. همین‌که شانس آوردم از آن حبس سنگین جان سالم به دربردم و آزاد شدم خودش بزرگ‌ترین پاداش دنیاست برای زندگی.

برای یک زندانی، فقط همان روزهای اول، دل‌تنگی دیوانه‌اش می‌کند و بی‌خبری روانی‌اش. اوایل اطلاع از بیرون از زندان اهمیت دارد وقتی ارتباطش کاملاً قطع شود دیگر در خود می‌شکند و خود را به‌تنهایی و بی‌خبری مطلق تطبیق می‌دهد تا کمتر درد بکشد. ازاین‌رو نه‌تنها من از کسی هیچ خبری نداشتم هیچ‌کس هم از من خبری نداشت. زندانبان شیفت شب اگر نبود، اکنون به روشنایی این روز نمی‌رسیدم. هرچند آدمی به‌غایت عجیبی بود آخر کسی با چنان روحیاتی چطور شغلش زندانبانی است؟ هرچند می‌گفت برای امرار و معاش است اما باز قابل‌درک نیست. خوب یاد دارم آخرین بار به من گفت هرکسی چیزی در حبس دارد. یکی زندانبان سرزمینش است یکی زندانبان همسر و دیگری زندانبان فرزند. من نیز زندانبان مجرمین هستم. اما زن و فرزندم آزاد و رها هستند و بی‌مرز و بی‌سرزمینم در حبس هیچ تعصب دینی و ملی نیستم من یک انسان نیستم من یک پرنده‌ام که تنها از کرم‌هایی که خوراک و ادامه‌ی حیاتش را فراهم می‌کنند مراقبت می‌کند. دلخور بودم از تشبیه زندانی به کِرم. ولی درست می‌گفت. حداقل من خودم کِرمی بی‌ارزش بودم که سخت در خود می‌لولید تا نمیرد. طبق حرف‌هایش، بقا، جدای از شعور و ذهن و اندیشه است اما همین بقاست که گند می‌زند به شعور و ذهن و اندیشه!

این افکار شاید به خاطر این بیشتر خوره‌ی جانم شد که آن‌کسی که هنگام بیرون آمدن از زندان منتظرم بود و به سویم دوید پدرم بود، پدرم چشم داشت و می‌دید و به‌خوبی هم مرا شناخت! دیدنش اصلاً خوشحالم نکرد. به‌جز تعجب که حسی تلخ را برایم تداعی کرد که اصلاً انتظار دیدنش را نداشتم.

ادامه دارد…

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
1 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
1 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x