آدم عوضی۳

مدت زمان مطالعه: 162 دقیقه

آدم عوضی! [قسمت هشتاد]

لحظه‌شماری می‌کردم برای تاوان کشیدن. برای تقاص پس دادن و تمام شدن این حبس لعنتی. من در حفره‌ای تنگ و سیاه و سرد چنان گرفتار شدم که راه نجاتی نبود و هرگز قرار نبود ناجیی از راه برسد. دندان‌هایم را آن‌قدر روی‌هم فشردم که حالم از قروچه کردنش به هم می‌خورد. مدام با مشت به دیوار بتنی می‌زدم و زمین و زمان را به باد دشنام می‌گرفتم. تلخ است که میلیونر باشی اما در حبس دیوارهای بتنی حتی نتوانی اندکی از آن را خرج کنی یا از آن برای آزادی‌ات استفاده کنی. به نظرم گداترین لحظه‌ای که آدم می‌تواند تصور کند زمانی است که پول داری اما هیچ‌رقم به آن دسترسی نداری. من خیلی زود به پایان نزدیک شدم. چند روز اول شبیه مرغ پرکنده‌ای مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌کردم و اگر جسمم محبوس بود اما می‌خواستم لااقل روحم را از این فضا خارج کنم. ولی نشد، که نشد. سنگینی درب آهنی که انگار قرار بود تا ابد بسته بماند تمام نفس و امیدم را گرفت و احساس خفگی زیادی به من دست می‌داد.
بعد از چند روز، آب سرد ناامیدی روی جلزوولز کردنم ریخته شد و آتش رهایی از حبس، فروکش کرد و مبدل به خاکستری سرد شد.

هیچ روزنه‌ای برای رهایی نبود.

باید با این شرایط اسفبارتر از هرلحظه‌ی دیگر در زندگی‌ام، کنار می‌آمدم تا شاید در اولین فرصت سرم را برای همیشه زیرآب کنند یا تکلفیم را مشخص کنند و تا ابد باید آب‌خنک می‌خوردم. محبوس شدن در بندهایی که چندین زندانی هست خودش یک‌جور زندگی است اما حبس در سلول انفرادی، یعنی گوری که فقط در آن نفس می‌کشی! هیچ آدمی نبود که با او لحظه‌ی چشم تو چشم شوم. حتی دوست داشتم آدم‌های پیوندی را ببینم با همان هیکل‌های بی‌ریختشان. دل‌تنگ همه‌چیز بودم. دل‌تنگ تنها روز زیبایی که در آن کوچه‌ی باران‌زده دیدم. دل‌تنگ، گلدان‌های آویزان شده از زاغه آپارتمان‌ها، دیدن چهره‌های رنجور زاغه‌نشینان و صورت بی چشم پدرم و حتی دوقلوها. حتی دل‌تنگ، آن خیابانی که در کودکی‌ام ترسناک‌ترین مکان جهان بود.

من باختم بدجور هم باختم.

روزها و شب‌های نامعلومی درگذر بود. دوست داشتم خیلی زود بیایند و تکلیفم را روشن کنند. هیچ‌چیزی عذاب‌آورتر از بلاتکلیفی و انتظار بیهوده نیست آن‌هم درست برای چیزی که معلوم نیست به کجا قرار است برسد. مردن شرف دارد به حبس شدن در سلول انفرادی.

اما غریزه‌ی بقا، خاک‌برسر است. پس از مدتی اعتصاب غذا، به چرکابه‌ی که بنام غذا می‌دادند محتاج شدم و نان کپک‌زده‌ای را با حرص و ولع زیادی به آن آغشته می‌کردم و با بزاق زیادی می‌بلعیدم. هیچ‌کس صدای مرا نمی‌شنید. اکنون چنان با بوی شاش و گُه عادت کرده بودم که اصلاً هیچی نمی‌فهمیدم. شبیه گوسفندی بودم که جز چند پشکل چیزی ازم خارج نمی‌شد. آن‌قدر بدنم آن اندک غذا را چندباره در معده و روده نگه می‌داشت و ازش چیزی بیرون می‌کشید که جز یک تیله‌ی سفت و سنگین اثری باقی نمی‌ماند. هزاران بار از آغاز ماجرای زندگی‌ام تا اکنون‌که گرفتارشده‌ام را به یاد می‌آوردم. هرچقدر می‌خواستم به این چیزها فکر نکنم که گرسنه‌تر نشوم اما افکار و خیالات و خاطرات دست‌بردار ذهنم نبود. به‌طور کل آستانه‌ی تحملم از بین رفت و با این‌که تلاش کردم خود را اندکی وفق دهم اما به معنای واقعی کم آوردم.

نمی‌دانم چه مدت اما احساس می‌کردم صدسال تنهایی‌ام را اینجا سپری کرده‌ام. زندان، عمر انسان را کِش می‌آورد! هیچ سرگرمیی نبود، هیچ دل‌مشغولی و هیچ نوری که چشم آدم را از حدقه دربیاورد!

نه خواب داشتم و نه آب. فریاد می‌زدم به در می‌کوبیدم و خواهش می‌کردم که اگر عرُضه‌ی کشتن مرا ندارند چیزی به من بدهند تا از این منجلاب خود را نابود کنم. وقتی دیدم امیدی برای رهایی نیست و حتی قرار نیست در بند سایر زندانیان محبوس شوم، برای خاتمه دادن به زندگی‌ام دنبال هر چیزی می‌گشتم. ولی هیچ‌چیزی برای کشتنم یافت نشد. تخت فلزی و میز و صندلی به زمین میخکوب شده بود انگار یک محیط ثابت ضد زلزله ساخته بودند. چاره‌ای نبود جز آن‌که سرم را چندین بار به دیوار بتنی کوبیدم و دردی عمیق در تمام وجودم رعشه انداخت و خون‌آلود بر روی زمین افتادم.

ادامه دارد…

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

4 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eli
Eli
1 سال قبل

پر از مفهوم و در خور تامل

T.doaei
T.doaei
1 سال قبل

چقدر این قسمت رو خوب گفتید???

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
4
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x