خادم مسجد!

مدت زمان مطالعه: 9 دقیقه

سه سال است خادم مسجد کوچکی در گوشه‌ای خلوت از شهرم. اوایل شور و ذوقی داشتم و از این‌که هرروز بعد از نماز صبح، حیاط مسجد را آب و جارو می‌کردم و به گل‌ها آب می‌دادم و گاهی عود یا اسفند آتش می‌زدم تا بوی خوش آن همیشه به مشام اهالی خداپرست برسد و برای نماز ظهر همه‌چیز آماده باشد، به خود افتخار می‌کردم و به این علاقه‌ام می‌بالیدم. احساس می‌کردم من مشوق مردمم برای پرستش. تمام کارهای ضبط‌وربط مسجد را به نحو احسن انجام می‌دادم این کاری بود که با تمام عشق و وجودم دنبال می‌کردم. به‌واقع شغلی ارزنده‌تر از خادمی یک پرستشگاه نیست. مطمئن بودم که از درگاه خدا، من ثواب بیشتری می‌برم زیرا هم نماز برپا می‌ساختم و هم بستری تمیز و دل‌چسب برای عبادت دیگران مهیا می‌کردم ولی هدف غایی من از نگهداری مسجد در حد اعلی این بود که روزی خادم مسجد بزرگ شهر شوم!

باور داشتم که هرچه نمازگزاران بیشتری بیایند، سهم بیشتری از ثواب اخروی‌شان از آن من است. از طرفی، گفتن از این مسجد نمونه و تلاش‌های من به‌واسطه‌ی افراد بیشتر، زودتر از همه نقل محافل می‌شود و زودتر به آرزویم می‌رسم. ولی تعداد نمازگزاران به‌شدت اندک بود. مردم کمی می‌آمدند و آن‌هایی هم که حضور می‌یافتند چنان باعجله نمازشان را می‌خواندند که انگار قرضشان را پس می‌دهند. بااین‌حال ایمان داشتم که تمیزی بیشتر مسجد، سیل نمازگزاران را افزایش خواهد داد.

برای این‌که خادم باشی باید مخلص و دلباخته هم باشی. برای من، حرمت مسجد زبانم لال بیشتر از حرم کعبه بود. این غرور زیادی است ولی تا همین اندازه که دستم می‌رسد به معنویات بی‌بدیل آغشته بودم. بااین‌حال از این‌که مسجد بر اثر عدم رعایت برخی نمازگزاران کثیف می‌شد بسیار می‌رنجیدم. بخصوص آن‌که اگر مسافری یا رهگذری می‌خواست فقط از آبخوری یا دستشویی مسجد استفاده کند سریع می‌رفتم و جلویش را می‌گرفتم یا وادارش می‌کردم کثافتی که زده را خودش پاک کند. می‌گفتم اینجا حرمت دارد، آبش باید گلوی تشنه‌ی نمازگزار را تر کند و دستشویی هم به اجابت حاجت او درآید، نه اینکه هر ننه‌قمری که از راه رسید خود را بچپاند داخل مسجد و دفع مزاج کند. این عبارت خوشایندم نبود اما به مراجعین بی‌شعور می‌گفتم، مسجد، جای ریدن نیست!

فرش‌های کوچک ولی پیوسته‌ی داخل مسجد با کمک خانم‌های خیّر، حسابی جارو می‌شد اگرچه بوی برنج یا کلم پخته می‌داد ازاین‌رو بارها از نمازگزاران خواستم تا هرکسی، خودش یا خانمش که توانایی دارد برای روز پنجشنبه بیایند و فرش‌ها را در صحن مسجد بشوریم. به مدت ده سال بود که شسته نشده بود و آن‌قدر سیاه دیده می‌شدند که حس و حال یک نماز پاک را از آدم می‌زدود. اگر بوی اسفند و گل و عود نبود، مسجد، دقیقاً بوی مستراح می‌داد.

هیچ‌کس تمایلی نشان نداد. ولی وقتی امام جماعت در خصوص این پیشنهاد، نکات و احادیث بسیاری را بازگو کرد و خیر دنیا و آخرت را برای همه طلب کرد. برخی ابراز تمایل کردند. بخصوص آن‌که گفت تا وقتی چیزی را ندانید و یا از شما نخواهند تکلیفی بر شما نیست اما در راه عبادت خدا و این خواسته‌ی خادم مسجد، اکنون بر شما تکلیف شده تا در این امر مهم کمک‌ کنید. این کار حسنه، خودش گناهان بسیاری را می‌شورد و می‌برد. به‌راستی‌که پاکیزگی، نشانه‌ی ایمان است.

مردم، هرجایی که خبر از کمک باشد کمتر تمایلی نشان می‌دهند، اما برای کمک به شستن گناهانشان به طرز عجیبی حتماً حضور خواهند یافت و این‌گونه هم شد. این نکته‌ی دردناکی بود، به‌هرحال نشان می‌داد بیرون از این مسجد آدم‌ها دستشان زیاد به گناه آلوده می‌شود که در پی پاک کردن آن به هر نذر و مراسمی تن می‌دهند. یک آن یاد غسل هندوها در رود گَنگ افتادم. رودی کثیف که مردم گناهکار باور دارند با شستن خودشان در آن، گناهایشان هم شسته می‌شود. شاید حجم گناهان مردم زیاد است که برای شستن آن دنبال یک راهی می‌گردند تا از بار سنگین آن خلاصی یابند. شاید هم از سر عشق بود. درهرصورت چرکابه‌ی فرش‌ها چیزی شبیه رود گَنگ شده بود برای غسل و شستن گناهان مردم.

این‌ها اهمیتی نداشت. برای من، نظافت مسجد، بوی خوش آن و افزایش حجم نمازگزاران در اولویت قرار داشت. پس هر کاری که منجر به تمیزی بیشتر می‌شد را باید انجام می‌دادم و جلوی هر کاری که سبب آلودگی آن می‌شد را باید می‌گرفتم.

طبق توافق، درب مسجد کلاً روز پنجشنبه بسته شد و هیچ‌کس حق ورود و خروج نداشت به‌جز اهل ایمان که برای شستن فرش‌ها و پرده‌ها آمده بودند.

کار نه‌چندان طاقت‌فرسایی بود اما با کمک تعدادی از زنان و مردان کوشا به‌خوبی پیش رفت. البته تعداد فرش‌ها و پرده‌ها هم آن‌قدر نبود و از طرفی تخته‌های فرش هم ابعاد کوچکی داشتند و زود جابجا و شسته می‌شدند. احساس خوشایندی بود و کار به‌خوبی پیش می‌رفت. آن روز هیچ نماز جماعتی برگزار نشد و این بار نخستی بود که چنین اتفاقی می‌افتاد. حتی پیش‌تر که امام جماعتی موقتاً نبود اما مردم در دسته‌های کوچک نمازشان را باهم اقامه می‌کردند.

پیش از نماز جمعه‌ی روز بعد، در یک آفتاب بسیار داغ تابستانی، فرش‌ها خشک‌شده و پهن‌شده بودند. مسجد بوی تمیزی می‌داد. حتی نیازی به روشن کردن عود یا اسفند نبود اما از سر عادت این کار را هم کردم.

تمیزی بیشتر مسجد، انگیزه‌ی بیشتری به من داد و البته که رعایت تمیزی، کثیفی دیرتری به همراه خواهد داشت ازاین‌رو مدام چشمم به دست کارهای سهوی یا عمدی مردم بودم که نکند جایی را کثیف کنند و یا زباله‌ای بریزند.

مسجد که تمیزتر شد حساسیت و وسواس من هم افزایش یافت. حضور مکرر مراجعینی که برای نماز نمی‌آمدند سبب می‌شد روی اعصابم راه بروند. از راندن کودکان و نوجوانان ابایی نداشتم. زورم به آنان می‌رسید، کافی بود تشر مختصری بزنم تا بجای مسجد، بشاشند توی شلوارشان. اما این حجم از حساسیتم به خورد هرکسی نمی‌رفت بخصوص آن‌که روزی جوانی درشت‌اندام با خال‌کوبی‌های ترسناکی سراسیمه از چند پله‌ی مسجد بالا آمد و همین‌که خواست داخل صحن شود تا خود را به دستشویی برساند، دوان‌دوان دنبالش کردم و گفتم، هی جوان کجا؟ دستشویی کار نمی‌کند.

جوان خندید و پرسید، یعنی چی کار نمی‌کند!؟

از ریخت و هیکل آن جوان خوشم نیامد و البته از این‌که بدون هیچ سلامی سرش را عین گاو انداخت پایین دلخور شدم و گفتم، کار نمی‌کند یعنی آب ندارد و چاهش هم پرشده. او در فشار زیادی بود باحالتی ملتمسانه‌ای درحالی‌که این‌ پا و آن پا می‌کرد گفت، ای بخشکی شانس. این‌طرف‌ها دستشویی دیگری نیست؟

گفتم، خبر ندارم. تشریف ببرید بیرون بپرسید. غرولندی کرد و گفت، مسجد هم دیگر جای ریدن نیست! پس تو اینجا چکار می‌کنی!؟

تمام غرورم فروریخت پیش از آن خود را خادم مسجد می‌دیدم اما در آن لحظه احساس کردم خادم توالت مسجدم نه خادم مسجد. قدم به قامت بلند او نمی‌رسید با پشت دست روی شکمش زدم گفتم، چه شکری خوردی؟ مگر مسجد جای ریدن است!؟

او از حجم عصبانیتم زود اطمینان حاصل کرد، چشمان از حدقه درآمده‌اش را بیشتر باز کرد و گفت، درست صحبت کن. می‌زنم لَت و پاره‌ات می‌کنم هاا.

با پرخاش گفتم، تو درست صحبت کن ولگرد. در طرفه‌العینی با او گلاویز شدم و چون درشت‌هیکل بود و از طرفی فشار دستشویی رفتن داشت بی‌آنکه زحمتی زیادی به خودش بدهد چنان مرا به گوشه‌ای پرت کرد که تا بلند شدم رفته بود. این بار نخستی بود که چنین برخورد زننده‌ای با من شده بود.

به‌شدت دلخور شدم و آن روز دست‌ودلم به آب‌وجارو کردن فضا و آب دادن به گل‌ها نرفت. ساعت‌ها، غرق فکر کردن بودم به‌واقع آن‌هایی که برای اقامه‌ی نماز به مسجد می‌آمدند، معدود افراد شناخته‌شده‌ای بودند که حتی بیشترشان در منزل دستشویی می‌رفتند و وضو می‌گرفتند. اکثر مراجعین یا برای نوشیدن آب می‌آمدند و یا برای دست شستن و دستشویی رفتن. نمی‌شد با همه دست‌به‌یقه شوم اما نمی‌خواستم تمام زحماتم بیخودی به باد رود.

دلم شدید رنجید و احساس عجز و ناتوانی از گوشمالی ندادن آن جوان کله‌شق تمام ماهیت حضورم را در مسجد زیر سؤال بود. باید یا با چنین آدم‌هایی برخورد لفظی و فیزیکی نمی‌کردم یا آن‌که بی‌خیالشان می‌شدم. ازآنجایی‌که به‌شدت عاشق تمیزی و حرمت پاک مسجد بودم بی‌خیالی را برنمی‌تابیدم. بخصوص آن‌که یک خادم نمونه فقط می‌توانست خادم مسجد بزرگ شهر شود.

آرزو می‌کردم که کاش مسجد آبخوری و دستشویی نداشت ولی بدون این‌ها هم ممکن نبود.

فکر کردم سروکله‌ی آن مرد جوان دیگر پیدا نمی‌شود او غریبه‌ی ولگردی بود که هرگز ندیده بودمش. اما درست همان لحظه‌ای که بازهم به فکر کسی هستی، سروکله‌اش پیدا می‌شود ولی این بار تنها نه که با چند تن از جوانان همقد و هم تیپ خودش. همگی شبیه اراذل‌واوباش می‌نمودند از دور که دیدمشان سریع قفل پشت در را زدم تا جلوی ورودشان را بگیرم.

از پشت در همدیگر را می‌دیدیم خودش جلو آمد و پرسید، در مسجد را چرا بستی؟

گفتم، بسته است.

با پوزخند گفت، کور نیستم منم همین را گفتم، مگر نزدیک اذان مغرب نیست؟

خنده‌ای زدم و گفتم، نه این‌که نمازخوانی و می‌دانی چه وقت، وقت نماز است؟ اولاً که الان ساعت ۱۰ صبح است و تا نماز ظهر کلی زمان مانده. دوماً نماز مغرب، نماز بعد از ظهر است، بی‌سواد بی‌دین!

یکی از جوانان همراهش ته‌مانده‌ی منتهی به فیلتر سیگار را بعد از کشیدن یک کام عمیق پرت کرد داخل حیاط و دودش را هم از لای نرد‌ه‌های در فوت کرد توی صورتم. دستانش را به میله‌ها گرفت و کمی در را لرزاند و گفت، مسجد مال توست؟ زود درش را باز کن تا به‌زور متوسل نشدیم.

باشهامت زیادی گفتم، هری راهتان را بکشید گم شوید ازاینجا، تا به پلیس زنگ نزدم.

یکی دیگر هم ملایم‌تر پرسید: مگر نمی‌گویند در خانه‌ی خدا به روی همه بازست چرا بستی آقا بازش کن دنبال شر نباش.

می‌دانستم حتی اگر ابرقهرمان هم باشند قفل بزرگ متصل به زنجیر پشت درب را با هیچ زوری نخواهند توانست از هم بگشایند. پشت در احساس امنیت می‌کردم و با دل و جربزه‌ای که تاکنون از خود ندیده بودم صاف جلوی‌شان ایستاده بودم تا بروند. تمام حریم امن من یک درب آهنی بود که چهره‌هایمان در بین نرده‌های سبز در مقابل هم قرار گرفت. از طرفی واهمه هم داشتم که نکند قفل را به‌گونه‌ای بگشایند بنابراین از جایم جنب نخوردم. گفتم، مسجد جای ولگردهایی چون شما نیست. ضمناً می‌خواهم ببینم چه شری راه می‌اندازید جرئت دارید غلط اضافه کنید تا حسابتان را کف دستتان بگذارم.

همگی جلوتر آمدند و چسبیدند به در. چند تن، نرده‌های در را گرفته و به‌زور لرزاندند وقتی دیدند بی‌فایده است. یکی‌شان فریاد زد، در را باز کن. این مسجد هم سهمی از ماست.

گفتم، اینجا فقط متعلق به نمازگزاران است نه متعلق به هر اراذل و ولگردی بخصوص شماها که معلوم نیست از زیر کدام بُته به‌عمل‌آمده‌اید. گفت، حرف دهنت را بفهم. تو چه باخدایی هستی که نمی‌فهمی ما تشنه‌ایم؟

با عصبانیت گفتم، به تو ربطی ندارد. همین‌که گفتم. مسجد بسته است.

کار به فحش و ناسزا کشید و بارها و بارها با دستانشان زور بی‌فایده زدند و در را لرزاندند. درب آهنی آن‌قدر ضخیم نبود که از جا کنده شود یا قفلش به‌زور شکسته شود ولی به اندازه‌ی کافی مقاوم بود. یک آن همان جوانی که خال‌کوبی داشت دستش به یقه‌ام گیر کرد و مرا جلو کشید و صورتم را چسباند به میله‌های در. گفت، سری قبل سربه‌سرم گذاشتی کاریت نداشتم. این سری لج مرا درنیار که به ضررت تمام می‌شود.

به‌زحمت یقه‌ی لباسم را از چنگالش بیرون کشیدم. که دیدم تیزی نوک ناخنش گلویم را برید. فریادهای بلندی سر دادم آی مردم. آی مردم. بیاید این اراذل خدانشناس را از این حریم خدا دور کنید که دیدم هیچ‌کس نیست. دنبال ازدحام مردم بودم اما حتی یک نفر هم دیده نمی‌شد انگار همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده بود تا در برابر اینان به‌تنهایی بایستم. با فحش‌ها و برخورد ناشایستی که ازشان دیدم هیچ‌رقم حاضر نبودم از موضعم کوتاه بیایم و به آنان راه بدهم حتی اگر از تشنگی هلاک شوند یا برینند توی شلوارشان.

البته مشخص بود نه تشنه‌اند و نه نیازی به دستشویی دارند فقط آمده بودند تا حال مرا بگیرند. احساس کردم که آن جوان دارای خال‌کوبی، کینه کرده بود و با دوستانش آمده بود برای شلوغ‌کاری. که فریاد زدند، الاغ در را باز کن، اگر داخل بیاییم، مسجد را به آتش می‌زنیم.

گفتم، گُه می‌خورید. مگر شهر هرت است!؟

نمی‌خواستم داخل مسجد بروم و با تلفن به پلیس زنگ بزنم چون می‌ترسیدم تا بروم و برگردم خودشان را به داخل مسجد برسانند. شرایط غیرقابل تصمیم‌گیری اتفاق افتاده بود. آنان مرتب درب مسجد را می‌لرزاند و داد می‌زدند و فحش ناموسی حواله‌ام می‌کردند. من هم با اندکی فاصله از در، داخل حیاط به هرچه می‌گفتند پاسخ می‌دادم. این بگومگوی آلوده به ناسزا را در خود نمی‌دیدم اما باور داشتم که جواب های، هوی است و با این ولگردهای غریبه باید عین خودشان برخورد کرد.

یک آن دیدم قلاب گرفتند و داشتند از در بالا می‌آمدند و در کمتر از لحظاتی عین میمون‌های وحشی خود را به بالا رساندند و تک‌تک داخل صحن مسجد شدند.

فکر می‌کردم شروع می‌کنند به استفاده از دستشویی. اما بدون هیچ ترسی شلنگ آب را گرفتند و خود را سیراب از آب کردند وقتی با فحش‌های بیشتر من روبرو شدند به سمتم آمدند.

ترس تمام وجودم را فراگرفته بود دوان‌دوان به عقب گریختم و به دنبال چیزی می‌دویدیم تا برای دفاع از خودم ابزاری داشته باشم. دسته‌ی جارو بی‌فایده بود. دسته طی هم تاب نداشت، پارویی از نمازگزاران برای شستن فرش‌ها در گوشه‌ای جامانده بود آن را برداشتم و باحالت تدافعی در برابرشان قرار گرفتم. کارم ساخته بود حتی اگر اسلحه‌ای در دست داشتم بازهم در برابر تعداد، هیکل و حجم خشونتشان کم می‌آوردم اما من یک انگیزه‌ی قوی داشتم و آن این‌که نگذارم آب خوش از گلویشان پایین برود و مسجد را به پاتوق مبدل نکنند، حتی اگر به  قیمت یک درگیری خونین بیانجامد. چند باری پاروی چوبی را در هوا چرخاندم هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم در چنین وضعیتی گرفتار شوم یا چنین مبارزه‌ای را بطلبم. خیلی زود پارو را از دستم قاپیدند و در لحظاتی چنان مرا زیر مشت و لگد گرفتند که نای برخاستن نداشتم. تمام بینی و دهانم غرق خون شد.

روی زمین افتاده بودم و نای برخاستن نداشتم، یکی‌شان دنبال کلید در بود آن را از جیبم بیرون کشید و در را گشود. انتظار داشتم این ولگردهای بیکار هرچه دستشان برسد بدزدند چون متوجه شدم که بیرون از مسجد یک وانت هم منتظرشان است. میکروفن، باندها، چندتخته فرش تازه و سبک، کلی خرت‌وپرت دیگر هم چیزهای ارزشمند و قیمتی بود که می‌شد برد. اما چیزی نبردند. مضحک بود که برای این‌که حال مرا بگیرند و حرفشان را به کرسی بنشانند به‌زور وارد مسجد شوند. شاید هم واقعاً فقط تشنه بودند!

همگی با ریشخند فریاد می‌زدند مسجدی که تو خادمش هستی، ارزش ریدن هم ندارد. هر حرف و هر مشتی، ضربه‌ای سنگین بر دلم بود که نمی‌شد به آن بی‌تفاوت باشم. احساس می‌کردم اینان کفاری هستند که نه‌تنها من، نه‌تنها مسجد بلکه خدا را هم به سخره گرفته‌اند. به‌زحمت برخاستم تا بیرون بروم و مردم را به کمک فرابخوانم که دقیقاً در آستانه‌ی در، چیزی بر سرم کوبیده شد و دنیا در نظر سیاه شد لحظاتی هیچ صدایی نمی‌شنیدم و هیچ‌چیزی را به‌وضوح نمی‌دیدم. برگشتم اثری ازشان نبود. رفته بودند و سکوتی سنگین و تلخ فضای آنجا را پرکرده بود. پارو کنارم افتاده بود لابد با آن زدند توی سرم. تنها چیزی که خوشحالم کرد این بود که نمردم و زنده‌ام. یک آن دیدم دود غلیظی از داخل مسجد به سر به آسمان کشید. لنگان‌لنگان به سمت دود رفتم دیدم همه‌چیز را به آتش کشیده‌اند. مسجد در نظرم سوخت و تمام غرور و احساس و تعلق‌خاطرم به حرمت این مکان مقدس و آرزویم به‌کلی نابود شد. جایی که سال‌ها برایش جان کنده بودم در دقایقی که هیچ‌کس نبود تا آتش را خاموش کند، سوخت و خاکستر شد.

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x