چه کردید با من!؟

مدت زمان مطالعه: < 1 دقیقه

گریزان از عشق افلاطونی توی غار افلاطون نشسته بودم و با اراده‌ی معطوف به حیات شوپنهاور و رقص سماع مولانا آتشی برپا کردم و قوری راسل را روی آتش گذاشتم تا دم‌نوشی از هایدگر و خیام دم کنم!
حس می‌کردم بر جرگه‌ی دکارتم؛ آن‌گونه وقتی‌که می‌اندیشم پس هستم؛ همزمان درگیر هملت شکسپیر شدم اینکه، بودن یا نبودن؟ مسأله این است.
خود را خواستم از قید بودن رها کنم که دیدم نیستم.
گاهی هستم بی‌آنکه بیاندیشم و گاه نیستم ولی همچنان می‌اندیشم!
×××
اینها را به کی می‌گفتم؟ به خودم یا به خدا؟
برخلاف هگل، درک حضور خدا را یک محتوا برای انسان نمی‌دانم؛ چون خدا یک محتوای تولید شده از ذهن آدمی است. یک محتوای زرد و البته بسیار پرمخاطب.
اسپینوزا هم اشتباه می‌کرد؛ عشق عقلانی‌ به خدا آدمی را سرشار و اشباع از او نمی‌کند؛ حتی اپیکور هم تصور نمی‌کرد روزی اتم را می‌شود شکافت!
اما شکفت.
چون زمان گویاتر از تصورات ماست. چون علم حریص‌تر از خرافات و ندانم‌گرایی‌هاست!
فقط چیزی که مسلم است‌ این است که همه‌چیز در گرو زمان است؛ حتی‌ بی‌زمانی!
چه آنچه که بیرون از این غار است و چه آنچه که درون غار است!
×××
من در لذت، خیری ندیدم جز شادی؛ و در رنج، خیری ندیدم جز پختگی.
با این‌حال رنج، لذت‌بخش است و لذت نیز رنج‌بخش! اصلآ لذت، فاصله‌ی بین دو درد است!
درهم تنیدگی این دو مرا ساخت و مرا نواخت.
با این‌که از ماحصل این دو قرار بود شاد و پخته باشم، ولی گاه خام شادم و گاه پخته‌ی غمگین!
×××
هربار از دریچه‌ی فیلسوفی به درون چاه دیگری می‌افتادم.
جز اینکه عاقبت از هگل‌ آموختم حقیقت و هستی چیزی نیستند جز عقل و علم. فقط در تعجبم او چطور حقیقت و هستی را به عقل و علم نسبت داد درحالی‌که چیستی خدا را قبول داشت!؟

گاهی از خودم هم می‌ترسم. آخ چه کردید با من!؟
×××

اه، گندش بزنم قوری راسل، دم‌نوشم را بدجوری جوشاند!
www.Soroushane.ir

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x