مولانا اگر امروز زنده میبود شاید از پیشوایان یا پیروان فلسفهی پانزیسم (Panpsychism) بود.
او بشدت به جاندار بودن و آگاهی تمام اجسام و جمادی اعتقاد داشت. اگرچه در بیان عرفانی، آنها را ذات و روح خدا در اشیا و حیوان و انسان میدید اما با اندکی تفاوت دقیقاً گویای همین پانزیسم است.
در سراسر اشعارش چنین دیدگاهی دیده میشود.
به گمانم رازی که شمس به او گفت همین بود!
×××
بطور مثال در داستان:
[مارگیری رفت سوی کوهسار / تا بگیرد او به افسونهاش مار]
روایت مرد مارگیری را بازگو میکند که در زمستان ماری را شکار کرده غافل از اینکه مار در خواب زمستانی است؛ آن را به بغداد میبرد و در زیر آفتاب و در میدان شهر با غرور رونمایی میکند که چگونه مار بزرگی را شکار کرده... یخ مار آب میشود و از خواب بیدار. درنتیجه آن اژدهای بزرگ، حضار و مارگیر را یک لقمهی چپ میکند و تمام!
[او ز سرماها و برف افسرده بود / زنده بود و شکل مرده مینمود]
×××
این داستان مارگیر نشان میدهد که در درون هر چیز بظاهر مرده یا بیجان، حیات و آگاهی نهفته است. حتی مار منجمد-چیزی که بیحرکت و خاموش دیده میشود -دارای شعور، واکنش و خشم است.
مارگیر، انسانِ عقلزده یا علمزدهای است که خیال میکند بر طبیعت مسلط شده: او مار را فقط یک شیء یا ابزار نمایشی میبیند، غافل از اینکه آن شیء، آگاه است و توان واکنش دارد.
×××
مولانا برای شرح این داستان فقط به مار اشاره نمیکند...
عصای موسی را جاندار میداند:
[چون عصای موسی اینجا مار شد / عقل را از ساکنان اخبار شد]
خاک را:
[پارهی خاک تو را چون مُرد ساخت / خاکها را جملگی شاید شناخت]
کوه و آهن را:
[کوهها هم لحن داودی کند / جوهر آهن به کف مومی بود]
باد و دریا را:
[باد حمال سلیمانی شود / بحر با موسی سخندانی شود]
ماه و آتش را:
[ماه با احمد اشارتبین شود / نار ابراهیم را نسرین شود]
سنگ را:
[سنگ بر احمد سلامی میکند / کوه یحیی را پیامی میکند]
و آب را....
×××
این داستان را میتوان تمثیلی از آگاهی خفته در هستی و در جمادی (ساکن بودن یا منجمد بودن) اشیا دانست.
آنگونه که او به وفور و به تکرار میگوید:
مبادا چیزی را مُرده یا بیجان بپنداری. در هر چیز، حیاتی هست؛ اگر تو اهل دیدن باشی.
×××
حتی نی را نیز..
[بشنو از نی چون شکایت میکند / از جداییها حکایت میکند]
مولانا در لفظ امروزی پانزیست نبود، اما در گذشته پانزیستی بود با زبان عرفان.
www.Soroushane.ir