داشتم سرپایی قهوه میزدم توی یک سوپرمارکتی؛ این روزها برخی سوپریها با نصب یک دستگاه قهوهساز، خیلی خوب نقش کافه را هم بازی میکنند...
×××
دختری قدبلند با سنی حدود ۲۴ ساله با موهای کوتاه پسرانه شتابان وارد شد؛ کمی لوندی کرد و سعی کرد بهشکل عمدی اما در ظاهر سهوی، لباس گشادش از شانهاش بیفتد تا سفیدی شانه و بالطبع بخشهایی از نیمتنهاش و مسیر رو به سینهاش نمایان شود.
خیلی خوب سعی کرد چشم فیزیولوژیک جنس نری چون من را ناخودآگاه به خود جلب کند و مشخص است که موفق شد 🙂
کمی عشوه آمد، به من لبخندی زد، خرید مختصری کرد و رفت.
بهمحض خروج برگشت و نگاهی طنازانه هم کرد و چسباند به کاری که قبلاً کرده بود.
×××
قهوه را زدم، بعدش شیرقهوهی سردی هم خوردم. بعدش سیگار خریدم. فندک خریدم. کلی با فروشنده در باب آثار تاریخی حرف زدم و سپس رفتم توی ماشین نشستم.
مشغول آتش زدن یک نخ سیگار بودم و شیشه را دادم پایین تا اولین کام را دود کنم بیرون، که دیدم همان دختر، سراسیمه جلو آمد سر در پنجرهی ماشین کرد و موبایلش را جلو آورد و گفت: "من نانا هستم! شمارهتو بزن توش!"
هرگز اسمی بنام نانا نشنیده بودم جز نانآوران خانه.
×××
معجونی از تازگی، هیجان، لذت، ترس، اخلاق، وسوسه، تجربه و استرس را توامان یکجا و در یک لحظه حس کردم. یعنی بدنم همزمان شد همزنی از هورمونهای عجیب و غریب و تخمی.
معجونی که بیدارکنندهتر از قهوه بود و خوابآلودتر از سکس با آدم سنگینوزن!
×××
جا خوردم راستش. انتظارش را هرگز نداشتم.
دیدم عجله دارد و پُراسترستر از من است، که گفت:"حالت خوبه؟ چیکار میکنی؟ شمارهتو بزن... "
موبایل را ازش گرفتم و داشتم چند رقم اول را میزدم که دیدم یا تمرکز ندارم یا شماره یادم رفته بود. چندبار همان چندرقم را به اشکال مختلف زدم. درنهایت او نهیبی زد و گفت:"دوستم توی کافه منتظره، زود باش دیگه، شمارهتو بلد نیستی یعنی؟" و من برای اینکه به دوستش برسد تمرکز کردم، شماره را نوشتم و سریع رفت.
×××
دستانم میلرزید؛ داشتم با خودم ور میرفتم که این که بود و چه بود؟ من جذب او شده بودم یا او جذب من؟ چرا اینقدر جسور بود؟ چه کردم آخرش؟ چرا شماره...
یاد آن خاطرهی خرید تلفن افتادم....
×××
حعی! نفس بسیار عمیقی کشیدم یکهو کار سینهام به گوز گوز افتاد؛ حواسم نبود که قبلش یک پُک سیگار زده بودم و نباید وسطش، نفس عمیقی از اکسیژن میکشیدم!
×××
در برابر اصل غافلگیری، لحظهی کوتاه کور ذهنی و در اوج جا زدن اخلاق از منطق بودم در وسط هیجان و غریزههای پنهان.
براستی که انسانها گاهی در مواجهه با جذابیت و غافلگیری دچار واکنشهای غیرمنتظره و کمی خندهدار میشوند؛ درست شبیه سوپرمارکتی که با نصب قهوهساز میخواهد بازار کافهداران را هم تصاحب کند!
هیچ... کمی آرام که شدم گازش را گرفتم و رفتم.
×××
ساعتی بعد پیام داد و وقتی گفتم، عزیز من پیرمردم و البته متاهل؛
گفت:"با سنِت مشکلی ندارم چون بهت نمیخوره؛ ولی تو که متاهلی، بیشعور چرا شماره دادی!؟ :)"
www.Soroushane.ir