ته تمام مکاتب و مجالس روانشناسی را که بخواهی ببینی چیزی نیست جز اینکه:"برای ادامهی زندگی و داشتن آرامش، بهترست که همه چیز را به تخمت بگیری."
حواله کردن تمام دغدغهها، مشکلات و نگرانیها به مرکز ثقل نرینگی یعنی همان تخم، کار پیچیدهای نیست؛ بسیاری از مردم بیآنکه تراپی رفته باشند یا فلسفه و روانشناسی مطالعه کرده باشند تمام مشکلات را به تخمشان حواله میدهند.
یعنی خیلی نفهمانه و بدون هیچ درگیری مستقیمی، چالشها را نادیده میگیرند.
×××
اما بدبخت کسی است که میخواهد پس از فهمیدن عمق این چالشها، به تخمش حواله دهد. خب چرا؟
چرا وقتیکه کسی که نافهم است و بیخیال، به تخمگیری خوبی دارد اما کسی که فهیم است تا خود را نگاید و تا خود را عذاب ندهد به این نتیجه نمیرسد؟
شاید آدم بیخیال که زودتر به نتیجه رسیده فهیمتر است نه ایشان!
پرسش اصلی این است اگر قرارست همگی (خیالدار و بیخیال) به یک نتیجهی مشترک برسیم پس دانستن عمق مسائل چه کمکی میکند؟
×××
آنچه پرسیدم ثقل ماجراست درست شبیه تخم!
کسی که نفهمیده، حتماً از روی بیدردی آرام است؛ اما کسی که فهمیده و با این حال آرام مانده، از روی پذیرش، آرام است.
بیخبری و بیخیالی، آرامش میآورد، اما آرامشی حیوانی؛ بخاطر همین یکبار گفتم حیوانات بیشتر از ما زندگی میکنند!
فهم، رنج میآورد، اما رنجی که اگر تابش بیاوری، به آرامش انسانی ختم میشود؛ آرامشی که در آن نه از فرار خبریست و نه از انکار، بلکه از شناختِ بیقضاوت زاده میشود. این نوع از آرامش یعنی تو به عمق رنج عادت کردی و به فهم زخم خو گرفتی...!
این یعنی تهاش را بخواهم بگویم واقعاً انتهای تمام دانستنها، آرامش نیست؛ فقط نوعی از رضایتمندی اختیاری یا تحمیلی است که ناچار میپذیری!
پس دانستن عمق مسائل کمک میکند بهتخم گیریهایت با بصیرت همراه باشد نه با بیحسی و بیواکنشی.
چراکه در بُعد انسانی باید ترسید از وای بیکنش!
www.Soroushane.ir