دیشب ساعت ۱۱ که همهجا خلوت بود خوشخوشان میراندم و بسرعت در کوچهای تاریک پیچیدم و لحظاتی بعد... یک آن زارت!
صدای برخورد خودرو با سایهای سیاه.
دیدمش. گربه، زیر گرفتم. گربهای شتابان و عجول. درست مثل خودم.
چندمتر پایینتر ترمز کردم و از آینهی عقب میدیدمش که از شدت برخورد طفلک با انقباضهای شدید عضلانی، شبیه رقص ماهی در آب، در هوا تاب میخورد. صحنهای زجرآور دلخراش و رقتبرانگیز...
بهگمانم داشت جان میداد. در آینه دیدم که درد، چقدر زنده است!
سریع دندهعقب گرفتم... شاید برای نجاتش؛ شاید برای فهمیدنِ سهمِ خودم در مرگ احتمالیاش.
×××
گربهای سیاه بود. دندانهای خشمش را نشانم داد. حتماً درد میکشید.
یک آن از حرکت افتاد.
خب مطمئن شدم مرده!
چه اطمینان دردناک و متوحشانه و ظالمانهای. همینکه مُرد خیالم راحت شد که کاری از دستم برنمیآید درست شبیه عبارت "متأسفم" پزشکان.
×××
نه تقصیر من بود، نه تقصیر گربه و نه تقصیر زمان،
هم تقصیر من بود هم تقصیر گربه و هم تقصیر زمان.
تمام شد. دو خودرو دیگر هم آمدند و از کنار من و او گذشتند.
×××
بطرز اسفباری این حیوان زبانبسته را بهحال خود رها کردم و رفتم. حتی پیاده نشدم ببرمش آنسوتر تا زیر چرخهای بیشتر پرس نشود.
اعصابم تخمی... واکنشم احمقانه و احساسم منگ و گنگ و پرآشوب.
یادآوری واکنش من در آن لحظه، چیزی نیست جز حماقت و خودخوری!
شب سیاه، گربهی سیاه، کوچهی بیفروغ و سیاه، برخورد سیاه و واکنش سیاه...
همه چیز سیاه بود!
×××
نیمساعت بعد برگشتم... باید لاشهی پرس شدهاش را زیر پای خودروها میدیدم یا گربهای مرده در وسط کوچه که کسی بر جنازهاش رد نشده.
ولی دیدم خبری از گربهی سیاه وسط کوچه و در آن اطراف نیست و این اتفاق خوشایندی بود. یعنی شاید زنده است و در رفته. هم خوشحال شدم هم نه.
حس کردم توهم میزنم. نه! توهم نبود؛ چند دقیقه پیش من گربهی سیاهی را زیر گرفتم و جلوی چشمانم جان داد؛ اینکه گربه اینجا الان نیست شکل توهم است!
شاید زنده بود با موجی از درد و رنج. شاید میمرد بهتر بود. شاید هم کلاً چیزیش نشد.
هرچه هست آن گربهی سیاه هنوز در من زنده است!
×××
از دیشب هزار بار ذهنم را از آن کوچه میگذرانم،
چیزی در من به بالا و پایین میپَرد، بیصدا،
مثل گربهای که هنوز نمیخواهد بمیرد...
www.Soroushane.ir