فریاد و گریه و زاری گدایی که خانهی محقرش در آتش سوخته بود، مردم را به حیرت برانگیخت.
«آهای مردم! به دادم برسید تمام زندگیام دود شد، تمام دار و ندارم در آتش سوخت و خاکستر شد. کمکم کنید، کمک...»
مردی ثروتمند که با تمسخر، رفتار و حرکات او را نظاره میکرد جلو رفت و پرسید: «مگر تو چه داشتی که از بین رفت؟»
گدا با حالتی ملتمسانه پاسخ داد: «تمام هست و نیستم نابود شد، تمام دلخوشی و دار و ندارم.»
مرد ثروتمند با کنایه گفت: «ناراحت نباش، مهم نیست. چون تو چیزی از آنِ خود نداشتی هر چه در خانه داشتی از آنِ مردمی است که به تو داده بودند!»
روزگاری سپری شد تا آنکه دست بر قضا خانهی آن مرد ثروتمند مورد سرقت قرار گرفت.
مرد مالباخته، حیران و گریان، ناله میکرد و مردم را به کمک فرا میخواند. مرد گدا که با شنیدن صدای فریاد به آنجا آمده بود نزد مرد مالباخته رفت و از او پرسید: «مگر تو چه داشتی که به سرقت بردهاند؟»
مالباخته، که در اضطراب و ناراحتی به سر میبرد، گفت: «تمام زندگیام را و هر چه را که داشتم و نداشتم دزدان بیصفت به یغما بردهاند.»
مرد گدا با حالتی خونسرد گفت: «مهم نیست. چون تو چیزی از آنِ خود نداشتی، هر چه در خانه داشتی از آنِ مردمی بود که از آنها گرفته بودی!»