مردی ثروتمند نزد دوست نقاشش رفت تا برایش مفهومِ نقطهی اوج را روی تابلویی زیبا نقاشی کند و در ازای آن پول بسیار خوبی به نقاش بدهد. نقاش هم پذیرفت این کار را برایش انــجام دهد.
نقاش به منزل رفت و بوم سفید نقاشی را پیش روی خود گذاشت، قدری فکر کرد و بعد بوم را کاملاً سیاه کرد و در پایینترین قسمت آن، یک نقطهی سفید کشید و روز بعد آن را به مغازهاش برد.
پس از ساعتی سروکلهی مرد ثروتمند پیدا شد و با اشتیاق تمام از دوست نقاشش خواستهی خود را طلب کرد.
نقاش هم تابلوی نقاشیشده را به مرد ثروتمند داد.
مرد تابلو را قدری وارسی کرد و مقداری آنرا عقبوجلو برد. اما هیچی از معنا و مفهوم و حتا زیبایی کار نقاش عایدش نشد.
رو به نقاش و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: «من گفتم مفهوم نقطهای اوج را بکش. کشیدن یک نقطهی روشن در یک صفحهی تیره آن هم در پایین صفحه، کاری نداشت و خود من هم قادر به این کار بودم!»
نقاش با لبخندی گفت: «نقطهای که کشیدهام نقطهی اوج است.»
مرد با حالتی غضبناک گفت: «آخر چهطور؟ لااقل نقطه را در بالای صفحه میکشیدی تا قدری هنری جلوه میکرد.»
نقاش بهآرامی گفت: «الان پاسخ تمام شُبهات تو را میدهم. گفتی که تابلو هیچ معنایی در خود ندارد! آری، شاید در نگاه اول اینگونه باشد: یک نقطهی روشن در یک فضای سیاه! اما این خود تمام معناست. چون در یک فضا و محیط سیاه، هر نقطهای در هر جای صفحه که روشن باشد مطمئناً نقطهی اوج است. این در باور تو غلط جا افتاده که اوج یعنی بالاترین! چون بهنظر من اوج یعنی حضوری روشن در یک فضای تیره، آن هم در هر کجای آن!»
بعد با کمی متانت بیشتر ادامه داد: «البته اختیار با خودت است که این تابلو را چهطور در دست بگیری؛ بعد گفتی که تابلو فاقد زیبایی هنری است. هرگز زیبایی یک کار را در تنوعِ رنگ و قلم نبین. طرحزدن به این تابلو با تصاویر و رنگها کاری نبود که از پس آن برنیایم. اما من معنا را بر زیبایی ترجیح میدهم. چون وقتی به معنای حقیقی چیزی برسی، آن چیز برایت زیبا میشود. ولی اگر فقط صورت قضیه زیبا باشد، شمایل آن پس از مدتی از چشمت میافتد.»