صـیادی بود که هرازگاهی دچار فرامــوشی میشد. او در طول روز، چندین دام در جنگل میگــذاشت و روز بعـد به جنگل میرفت تا صیدی به دست آورد؛ اما او فراموش میکرد دامهایش را کجا کار گذاشته است!
روزی پایش در یکی از دامهایی که خود در جنگل گذاشته بود گیر کرد و بهشدت آسیب دید. او تمام صیادان آن حوالی را به باد دشنام گرفت که چرا چنین دامی را در اینجا قرار دادهاند!
اما اگر دامی را مییافت که صیدی در آن به دام افتاده بود، با خوشحالی و غرور، خود را بهخاطر کار گذاشتن چنین تلهای تحسین میکرد.
آن زمان بود که هیچ محکمهای نمیتوانست به او اثبات کند که دچار فراموشی میشود و این صید از آنِ او نیست!