۲۰ سال پیش، ۲۰ سالم بود! حس میکردم روزی پیامبر میشوم. حتی خال مادرزادی که روی دست راستم بود را به خال نبوت تعبیرش میکردم. هیچکس چنین خالی را نداشت. هم شکلش و هم نوعش، منحصر بود. هرچند بعید میدانستم لقای پیامبری را به خالی، عطا کنند. نباید اینرا به همه میگفتم، اما گفتم. شاید افشای خال نگذاشت، پیامبر شوم!
×××
تاریخ همیشه تکرار میشود فقط با شکل تازهتری. همیشه گذشته، ماندگارتر از حال و آینده است. گذشته، چیز مهیجیاست بخصوص در آن سالهای پُرابهام.
اوایل، تنها در غاری سنگی تا دمدمای شب میماندم و غرق تفکر و غرق تاریک شدن دنیای روشن میشدم اما ترس از تاریکی نمیگذاشت بیش از این در دامن کوهی باشم که مملو بود از اراذل شبگرد، گراز و گرگهای بیابانگرد! شاید تاریکی، نگذاشت پیامبر شوم!
×××
حس غارنشینی شبانه، دستبردار نبود. اغلب شبها، دستهای از همسن و سالان را رهبری میکردم تا به کوههای دوردست برویم و تا نزدیکی سحر، پای آتش در زیر چادر سیاه شب و در دل سیاه کوه، آسمان پُرستاره را رصد میکردم به امید برافتادن یک شهاب اعجاز، که خبر دهد از یک وحی مُنزّل و یک راز. اما پرتویی به سمت من نیفتاد. شاید تنها نبودن، نگذاشت پیامبر شوم!
×××
در خانه، هزاران بار خم شدم و هزاران بار راست. صبح و ظهر و شب و حتی نافلههای شب، که دست از سر ناف خوابم برنمیداشت، سر به عبادت داشتم و دل به سعادت. شبیه ترکهای خیس برای حالتگرفتن آماده بودم.
چه حالتی از پیامبری خوشتر!؟ پیشانیام بر سجده، بسیار ساییده شد تا به چیزی آلوده نشوم. آلودگی! واژهای بود نامفهوم اما ترسناک. باید میفهمیدم چه پاکیی در من هست و چه آلودگیی میتواند کثیفاش کند؟
ناگهان شعری را سرودم به اسم "نشود پاک کثیف". حس میکردم وحی بر من شده. حتماً که وحی بوده در آن سن! چون شعر گفتن، عروض میخواست و قافیه. و برای منی که سواد اینها را نداشت در آنزمان، سرودناش با رعایت تمام آرایههای ادبی و بیادب، حتماً معجزهای بود برای خودش. آنگاه یک نفر آن سروده را خواند، گناه تازهای کرد و به زندان افتاد.
روزی مرا دید. گفتم:"چه کردی با خودت؟ چرا به این حال و روز افتادی؟ قرار بود به خطا و گناه کشیده نشوی." گفت:"خودت گفتی نشود پاک، کثیف! من یکبار به گناهی آلوده شدم هرگز هم پاک نمیشوم." گفتم:"نه! نه! نشود، پاک کثیف! تو پاکی، هرگز کثیف نمیشوی." بیفایده بود. بر سرم کوبیدم. یک کاما او را به خطایی انداخت و بجای سعادت، به شقاوت مبدل شد. شاید آن کاما، نگذاشت پیامبر شوم!
×××
بعدها کتابی نوشتم بنام نشانههای پنهان. همان آیات پنهان! ترسیدم اسمش را بگذارم آیات پنهان. چون چاپ نمیشد و به دست همگان نمیرسید. پیامبری خودخوانده بودم. با خال عجیب و وحی ناخوانده و کتابی که آیاتی را در خود داشت و آن سرودههایی که کاماهای نانوشتهاش میتوانست کسی را به بهشت ببرد یا به جهنم! ۴۰ ساله شدم اما به مبعث نرسیدم و هرگز پیامبر نشدم؛ چون پُرم از کاماهایی که عمداً جا میگذارم! آیات پنهان و سرودههای نامقدس! شاید همینها، نگذاشت که پیامبر شوم!
، در مسلخ پیامبر 👌🏼عالی بود
زنده باشی صنما