در تمام عمرم فقط یک بار و فقط با یک نویسنده ملاقات رودررو داشتم.
با مرحوم محمود خاکی. درست در سال ۱۳۷۳.
او نویسندهی کتاب"سرانجام جهان" بود؛ عاشق عنوان کتابش بودم. آن را خریدم و خواندم. اگرچه بحث سنگینی داشت و چندان به درد سن من نمیخورد اما جذاب مینمود؛ شاید چون اثر همشهریام بود، شاید چون عنوان زیبایی داشت و شاید چون با خود نویسنده ملاقات حضوری داشتم. او در مجموعهی فرهنگی پشت بازار شهر، یک کیوسک کوچک اجاره کرده بود که بهزحمت مساحتش به چهار متر میرسید. خطاطی میکرد؛ خوب یاد دارم بههمراه برادر کوچکم مهدی رفتم پیشش. هزار بار دلدل کردیم و باحیا و خجالت تمام نزدش رفتیم. آدمی بسیار خاکی بود درست شبیه فامیلیاش. بعد از صرف چایی که از فلاسک برایمان ریخت، مشغول گپ و گفتگو شدیم.
×××
اولین چیزی که ازش پرسیدم این بود که چطور کتابت را نوشتی و چطور چاپ کردی؟ او نیز با صبوری تمام توضیح داد. فقط وقتی گفت تبریز چاپش کردم. احساس کردم آب پاکی را روی تمام آرزوهایم ریخت. چون تبریز، واژهی سنگینی بود و هرگز ندیده بودمش، یک جای دور و دستنیافتنی مینمود. تبریز بالاست و ما پایین! تبریز ناشناخته بود. تبریز ترسناک بود و تبریز... . واژهی تبریز یعنی هرآنچه را که بنویسم هرگز چاپ نخواهد شد. البته تا آن زمان هیچچیزی ننوشته بودم نمیدانم چرا راجعبه کتاب و چاپ کردن ازش سؤال پرسیدم!؟
×××
اما ظاهراً ناخودآگاه بیآنکه بدانم تب نوشتن داشتم و وقتی این تب به سراغم آمد، تبریز، تبم را نریخت! با اینکه تبریز نزدیک کردستان است؛ بعدها جز دو هفته از سربازیام و چند روز تدریس حضوری، دیگر گذرم به تبریز نیفتاد. وقتی کتاب اولم در مشهد چاپ شد اصلاً فکرش را نمیکردم که با کمی اغراق، کتابی از غربیترین شهر ایران نوشته شود و در شرقیترین شهر ایران چاپ شود.
واقعاً جهان، سرانجامی ندارد. هرچه بیشتر میشناسمش میشود دورتر رفت. دورتر از تصور. دورتر از تسلسل. دورتر از آنچه محمود خاکی از چرخهی جهان حیات و ماده سخن گفت!
سرانجام جهان، درست آنجایی است که پا پس میکشی. پایان میدهی و نابود میکنی. جهان، سرانجامی ندارد. چه باطل باشد چه نه، تا وقتی هستی، سرانجامی برای جهان نیست!
یادش گرامی.
www.Soroushane.ir