مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه

محکوم به حبس ابد شده بود. بر سر یک اتفاق ناخواسته که درنهایت منجر به کشتن کسی شد، محکوم به گذراندن ادامه‌ی زندگی در زندان شده بود. او اکنون رانده‌شده از جامعه و آزادی بود. گفته بودند اگر در دوران محکومیتش خطایی دیگر از او سر نزند، می‌‌توان در مجازاتش تجدید نظر کرد. اما مگر دیگر برایش فرقی می‌کرد. زندانی، زندانی است. اوایل بسیار تلاش می‌کرد که آن‌گونه باشد اما پس از چند سال زندان شدن، دانست که حتا اگر آن‌گونه هم باشد امیدی به رهایی نیست. شاید دیگر او را به فراموشی سپرده بودند. در این میان، دعوا و بگو‌مگوهای بسیار با سایر زندانی‌ها داشت. طاقتش لبریز شده بود. هرگز تصور نمی‌کرد بر سر یک خطا تمام عمر را در کنج چاردیواری سوت و کوری بماند و بی‌هیچ اتفاقی و رؤیایی بپوسد!

انگار حکمی غیر بازگشت بود.

«این‌جا آنگونه هم که تصور می‌کنی بد نیست. خودت را بهتر است با آن وفق دهی. عصبانیت و پرخاشگری‌های تو فقط مدت ماندن در این‌جا را به بدترین شکل ممکن رقم می‌زند. همه‌ی این‌هایی که این‌جا می‌بینی زندانی‌اند. کسی از روی اختیار این‌جا نیامده. همه بر سر نوعی خطا از جامعه طرد شده‌ایم. حال فرقی نمی‌کند که بیرون از زندان باشی یا درون آن. اگر نتوانی روزهایی تازه برای خود بسازی، تفاوتی نمی‌کند که در حبس یک چاردیواری باشی یا در حبس دنیایی بی‌پایان! مگر فرقی برای انسانی بی‌امید و آرزو دارد که دنیایی بی‌پایان را در ورای خود داشته باشد، اما به اندازه‌ی همان چاردیواری نتواند نه خود نه اندیشه‌اش را فراتر ببرد؟»

 این‌ها را یکی دیگر از زندانیان هم‌بند به او می‌گفت. حرف‌هایش آن‌قدر گرم بود که او انتظار شنیدن آن‌ها را می‌کشید. با این‌که تمام حرف‌های زیبا درون هر انسانی است اما نمی‌دانست چرا حرفی که از دیگران بشنود تأثیر جالب‌تری دارد؟

و باز ادامه داد: «من همیشه از این می‌ترسیدم که قدر چیزی را که تا وقتی از دست نداده‌ام، بدانم. اما مگر ممکن بود؟ یا باید از آن هیچ استفاده‌ای نمی‌بردم و فقط می​‌نشستم قدرش را می‌دانستم، یا از آن استفاده می‌کردم و پس از مدتی که از بین می‌رفت باید حسرت نبودنش را می‌خوردم. من تمام زندگی‌ام را در ورای این‌که آیا راهی هست که قدر چیزی را دانست و آن‌را از دست نداد، گذشت! اما این‌جا آزادی برایم چون نگاری شده که امید وصالش را دارم و می‌دانم که من هم که مثل تو محکوم به حبس ابدم، به این آزادی دست نمی‌یابم. اما شیرینی هر عشق و آرزویی که ما در نهان داریم به انتظار وصال آن​‌است. چون بعد از رسیدن دیگر آن رؤیا رو به زوال می‌گذارد. پس مهم نیست که می‌رسیم یا نه! مهم این است که مسیر رسیدن را برای خود هموار کنیم تا کم‌تر در عذاب و درد بسوزیم.»

و با لحنی شاعرانه افزود: «هرگز نگو چه برف وحشتناکی! چون ممکن است سنگ از آسمان فرود آید، هر چند خلاف انتظار و قوانین طبیعت باشد. این از شانس بد هر انسانی ​است که از هر بلایی نالان و ترسان است! به بزرگ‌ترین آرزوها زمانی می‌‌توان دست یافت که آن‌ها را به اندازه‌ی استفاده‌ی امروز خُرد کنیم. نشانه‌هایی که برای امید زندگی در وجود هر آدمی ​است بسیار بیش‌تر از سایه‌های تاریکی و ناامیدی ​است و تو خود همه‌ی این‌ها را خوب می‌دانی اما همیشه باید کسی باشد تا آن​ها رابگوید و با ما هم‌دردی کند. می‌دانم که در ذهن خود این را می‌گویی: ‘من دردی دارم مختص به خود که تو از درمانش ناتوان، اما تو هم‌دردی می‌کنی تا اگر روزی به دردی دچار شدی من نگویم که تو دردی داری مختص به خود و من از درمانش ناتوان!’ آری! اما اگر با هم بودن را نتوان برای خود نگه داریم چه بتوان دردی را از دیگری درمان کرد چه نه! به‌‌هرحال ما هم‌دردی می‌کنیم تا بهتر زیستن را در کنار هم بیاموزیم!»

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x