گفتم که در آن مراسم عروسی روستایی، هیچ صحنهای یادم نیست بجز ۲ چیز:
۱. دختری لوند، زیبا و قدبلند بنام مهناز که معرکه گرفته بود و داشت میرقصید...
و چیز دوم نیز:
۲. آشی که من هم زدم!
×××
آنانی که محو مهناز شدند دیگر به چیز دوم فکر نکردند. اما مهناز بخشی از ذهنم را ربود نه همهاش را.
همهجا شلوغ بود و همه گرد مهناز خوشگل و لوند جمع شده بودند؛ حتی عروس و داماد! بارها از او خواستند بازهم بخواند و فانتزیهای بیشتر از مشاغل جدیدی هم فیالبداهه خلق کند.
من نیز مدتی نگاه کردم و رفتم...
×××
آن روستا، اسمش سبزوار بود و البته هنوز هم هست. فقط یک خانوار در آن زندگی میکردند که عملاً مالک کل روستا و باغات و زمینزارهایش هم بودند.
پس فقط یک خانهی قابل سکونت در آن بود و مابقی پر از خانههای کاهگلی ویران شده.
از محل مراسم دور شدم و دور...
سر کردم در تکتک ویرانخانهها؛ هیچ نبود جز خاک و خرابی و خشت پاره! اما بطرز عجیبی در داخل آخرین چاردیواری ویران، یک دیگ خیلی بزرگ دیدم....
×××
باور کردنی نبود درش را کنار زدم دیدم پر از آش است؛ میلیونها کاسه آش در یک نقطه بچشمم آمد. یعنی این حجم از آش مال کیست؟ آنهم در خرابهای دور افتاده از روستا؟
حس کردم جنی شدم... بطرز عجیبی آش، گرم بود. هرچند اثری از آتش و چوب در زیر دیگ دیده نمیشد؛ چطور پخته شده؟ توسط چه کسی؟ این دیگ بزرگ را چه کسی آورده؟ چرا اینجا؟ چرا این خرابهی تنگ؟ آیا واقعاً آش است یا توهم میزنم؟ نکند این نیز شبیه مهناز اغواگرایانه است؟ چرا این آش محتویاتش اینقدر عجیب است؟
سکوت مطلق بود حتی صدای عروسی هم شنیده نمیشد.
از ترس این توهم یا از ترس سکوت یا از ترس حضور یک چیز روحاندود، ریده بودم زیر خودم.
دواندوان از خرابه دور شدم اما دوباره از سرکنجکاوی بهمراه چندتن از خردسالان رها شده برگشتیم به ویرانه.
×××
بر عکس چیز اول -مهناز- که دستنیافتنی بود میتوانستم به چیز دوم -آش این دیگ- دست بزنم. پس با اکراه زیاد، کمی از آش را لمس و البته با ترس چشیدم و دیدم که چقدر ترش و البته چقدر واقعی است. بعدش تف کردم و تف...
همه متفقالقول بودیم که این آش، گندیده؛ چون ترش بود.
پس تا جایی که توانستیم مشتمشت خاک و خاکستر جمع کردیم و در دیگ پر از آش ریختیم حتی با چوب، هم زدیم.
سنگ و خار و خاشاک و گِل و خشت هم ریختیم. خلاصه مطمئن شدم که کسی مثل من به این آش دست نخواهد زد، چراکه شاید نمیدانست این آش، آشِ ترشیده و مسموم است و اگر ازش بخورد خواهد مُرد!
×××
ساعاتی از وقت ناهار گذشته بود که ازدحام میزبانان چشمم را گرفت. آنان با عصبانیت و ناراحتی توی سر خودشان میزدند و داد میزدند: آش عروسی را یک دشمن، یک نامرد بیشرف از سر حسادت، خراب کرده...
خلاصه که.... آن آش، آش ترشیده نبود.... آشِ ترش بود.
آش عروسی و آش وعدهی ناهار مهمانان.
×××
من، هم شیرینی مهناز را دیدم هم ترشی آش را.
مهناز، جذابیت اغواگر داشت، درست شبیه دیگ آش ترش!
و من... طفل حقیری بودم: ناتوان و ناکام از فهم جذابیت و وصال هر دو. 🙂 دستم به چیز دومی رسید خرابش کردم، قطعاً اگر دستم به چیز اولی هم میرسید همینطور!
www.Soroushane.ir