آقای فرجی:"احمدی؟... تو نه داداشت... هادیو میگم، هادی احمدی؟... حواست کجاس؟ مگه با تو نیستم فردا به مادرت میگی بیاد مدرسه."
-آقا اجازه؟ چرا؟
-حرف اضافه نباشه؛ فقط میگی زود بیاد."
×××
معلمم آقای فرجی- انسانی بسیار شریف، دلسوز و دوستداشتنی بود- آنروز بطرز عجیبی خیلی عصبانی دیده شد؛ بااینکه درس و مشقم همیشه افتضاحتر از داداشم بود -همانی که شاگرد اول مدرسه و همکلاسیام نیز بود- اما این مدت خبری از مشق و امتحان و بیانضباطی نبود؛ پس چرا آقای فرجی بیدلیل خواست تا مادرم را به مدرسه بیاورم؟
آنزمان تمام پرسش زندگیام فقط پاسخ به همین بود!
داداشم هیچوقت مادرش را به مدرسه نیاورده بود اما من خیلی. با اینکه هر دو همکلاس بودیم و هر دو یک مادر داشتیم! 🙂
آقای فرجی خودکارم که دقایقی پیش ازم گرفته بود را جلوی دماغش گرفت و محکم بویید و چیزی زیر لبش زمزمه کرد؛ سپس آن را به من پس داد.
×××
مادرم چادرش را در هوا سرکشید(!) و لبهاش را به دندان گرفت و سراسیمه و آشفته در مدرسه حاضر شد. قبلش کل مسیر را بد و بیراه گفت که دوباره چه غلطی کردی؟ اما غلطی نکرده بودم.
او خشمگین و آمادهی این بود تا بر گفتههای معلم تایید نهد و به من حمله کند؛ ابایی از برخورد تند در جمع نداشت.
مادرم بچهی تمیز، منضبط و درسخوان میخواست اگر غیرازاین بودیم واویلا بود.
×××
یکبار دیگر چادر به دندان گرفت و حیاط را گز کرد و رفت توی دفتر نشست.
من و آقای فرجی و مادرم در اتاق مدیر مدرسه، روبروی هم نشسته بودیم؛ که فرجی گفت:"من متوجه شدم این پسر دستهگُلت، خلاف میکنه؟"
شنیدن واژهی "پسر دستهگل" خوشحالش کرد اما بعدش با واژهی "خلاف" به هم ریخت.
مادرم یک آن جا خورد و برافروخته شد؛ باور نکرد و در رفتاری متناقض که نمیدانست از من حمایت کند یا به من حمله کند؟ درمانده شد.
نگاهی به من انداخت-منی که مظلومانه نشستم بود و اصلاً نمیدانستم خلاف یعنی چه؟- و به دفتر و به فرجی و به .... اما آرام شد و پرسید:"آقای فرجی چطور متوجه شدین هادی خلاف میکنه؟"
×××
او گفت:"احمدی خودکارتو بده! و من فکر میکردم الان خودکار را لای انگشتانم میگذارد تا تنبیهم کند."
با ترس و لرز اطاعت امر کردم و او بار دیگر این خودکار را بویید و با اطمینان خودکار را بسمت مادرم برد و گفت:"بفرما؛ کاملاً مشخصه. با خودکار سیگار میکشه."
مادرم اول دو بهشک بود؛ خودکار را گرفت و بویید.... لحظاتی مکث کرد...
یک آن زد زیر خنده...
×××
او باور داشت پسر هشت سالهاش برای این حرکات خلافکارانه زیادی کوچک است.
گفت:"نه آقافرجی. اشتباه کردین؛ هادی و سیگار؟ این بچهم گوشش درد میکرد خودم برای تسکین دردش، دود سیگار فوت میکنم توی گوشش! با خودکارش این کارو کردم حواسم نبود بوش میمونه!"
مرحوم فرجی، حسابی معذب و شرمنده شد.
×××
قیافهی هر سه نفرمان تماشایی بود؛ هر سه دچار سوتفاهم شدیم. همگی در تلهی یک قضاوت زودهنگام گرفتار شده بودیم....
منی که فکر میکردم خطایی کردم و باید تنبیه شوم.
مادرم که فکر میکرد پسرش خطایی کرده و باید تنبیهش کند.
معلمی که فکر میکرد خطای دانشآموزش را زودتر از همه متوجه شده و باید مرا به تنبیه بسپارد.
بعدش یادم نیست چه شد؟ آیا معلمم از خجالت آب شد یا نه؟ من خوشحال بودم یا نه؟ مادرم چه کرد؟ هیچکدام یادم نیست....
×××
بااینحال در هر سوءتفاهم، نشانهای از حقیقت نهفته است که باید از دل آن بیرون کشید.
من دقیقاً از همان سن گاهی تک و توک سیگار میکشیدم ولی هرگز برای کشیدنش از خودکار استفاده نمیکردم! 🙂
www.Soroushane.ir