رودخانهای آرام از کنار روستایشان عبور میکرد و نوجوانانی که شنا میدانستند، در روزهای گرم تابستانی تنی به آب میزدند و اوقات گرم تابستانی را با آب رودخانه خنک میکردند. این صحنهی آبتنی برای او که همیشه ناظر شادی و هیجان تمام همسنوسالان خود بود به آرزویی بدیع و دستنیافتنی میمانست.
او نوجوانی بود که میخواست شنا بیاموزد و همچون دیگران، تنش را به دست جاری رود بسپارد. اما پدرش همیشه مخالف این کار بود و چون فقط در این دنیا او را داشت حاضر نبود بهسبب چیزی که میخواهد موجب ناراحتی پدرش شود. روزها و ماهها از پی هم میگذشت. زمستانی سرد از راه رسید. در یکی از همین روزهای سرد زمستانی، پدرش در اثر حملهی قلبی جان به جانآفرین تسلیم کرد و در سحرگاهی سرد او را به خاک سپردند. نوجوان شاهد از دست رفتن تنها تکیهگاه زندگیاش بود. تحمل چنین شرایطی برایش دشوار بود. او وحشتزده با فریاد و فغانی که در سر داشت، خود را به آب رودخانه انداخت و جانش را به دست جاری رود سپرد.