مدت زمان مطالعه: 2 دقیقه

چقدر زندگی قشنگ است؛ خودش نه، فریب‌هایش. اصلاً نمی‌شود ازش دل کَند. یک چای قندپهلو، یک پهلوی بر بالش، یک بالش پُر‌خواهش، یک خواهش از آرامش و یک نقاب پُر از آرایش، تمام دلخوشی‌های ماست. مغزِ پخته همیشه در کله‌پزی سر کوچه است. به یک لقمه بلعیده می‌شود و جگر کباب و دل سوخته هم به ردیفی از سیخ دندان سفید کشیده خواهد شد. فقط نان زیر آن، خون جگر می‌خورد.
لامصب دیوانه‌کننده است. شکل رنج و زشتی به یک اندازه منجر به خلق هنر می‌شود. اگر دردها و نیازهای آدمی نبود این‌همه شاهکار هنری نداشتیم.

یک نقاشی آبرنگ، یک پیکر تراشیده، یک عکس غم‌انگیز، یک متن تند و تیز و یک شعر گلاویز، دست از سر چشم و گلوی ما برنمی‌دارد. همه‌اشان داستان غم را فریاد می‌زنند. غم‌ها با اینکه هیچ‌اند اما سرآغاز همه چیزند. گاهی باور می‌کنم که خدا، خودِ غم است. غمِ هیچ، که همه چیز از اوست. حتماً غمگین بوده که برای رهایی از غم، به آفرینش یک اثر هنری پناه برده. حتماً بهترین اثرش را در لابلای دردها خلق کرده که به خود آفرین گفت.

آه! خدای غم، آخ! غمِ خدا، می‌دانم دردت را. این نشانه‌هایی که چون بوم نقاشی بر پهنه‌ی هستی گستراندی، همه‌اش داستان غم‌نامه‌های توست که در جلوه‌ی هنری، رنگ برآورده و دلبری می‌کند.
یک اثر هنری باید پیچیده باشد. حتی برای آن‌که گیراتر باشد بهترست خالق اثر، ناشناخته باشد.
یک تراژدی، یک چشم گریان، یک دروغ بزرگ و یک سیاهی ناروا، راهی برای پناه بردن به هنر است. هنر، زبان درد است. هنر پناهگاهی برای فرار از پرتوهای سوزان است. راهی برای رهایی از سرمای سوزناک.
بدون درد نمی‌شود چیزی خلق کرد که ساعت‌ها غرق تماشای‌اش شویم و محو اندیشه‌اش. نه نمی‌شود مدام در روشنایی روز لبخند زد. چشم را می‌زند! شب، لازم است برای درک تاریکی. برای قدر دانستن روز.
قرن‌ها خدا پیش از ما گریست. آن‌گاه که از فرط غم، چیزی خلق کرد به خودش آفرین گفت؛ چون می‌دانست بار غم‌هایش را آسمان‌ها نتوانستند بر دوش بکشند جز انسان. شاید اکنون سبک‌بار از دور به دردهای ما می‌خندد و به آفرینش هنرهای ما آفرین می‌گوید.

0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x