

ناشر و محل چاپ:
انتشارات افراز/ تهران
تاریخ نشر:
مهرماه 1390
کتاب موجه در جمع توجیه
مجموعه داستان کوتاه
فهرست داستانها
-
ارزش مردن!
یک خواننده ایرانی در سن ۳۶ سالی درگذشت در همان حال یک بازیگر آمریکایی در سن ۹۷ سالکی مردم می
-
اسکلتها
وقتی دور و بَرم را نگاه میکنم سراسر، اسکلتهایی را میبینم که در هم میلولند، آنها همیشه در تکاپوی خوردن
-
اشتباه!
نمیدانم خدا را شکر کنم یا نه! هرچه هست دوره عوضشده. نهفقط دوره، بلکه آدمها، رفتارها و برخوردها. روزگاری که
-
ایمان!
پدربزرگ، نوزاد را در آغوش گرفت و در گوش راست او اذان گفت و در گوش چپش اقامه. سپس لای
-
اینکار
از وقتی که بیکار شدم، یکسال میگذرد، تلاش زیادی کردم که تن به اینکار ندهم، دست به هر کاری زدم
-
ایوان به ایوان!
همهی پسران محل میخواستیم با کژال دوست شویم البته چیزی فراتر از دوستی! او ترگلورگل بود؛ موهای بوری داشت و
-
ایوان ریمسکی
نامش ایوان ریمسکی بود یک جوان رعنا و خوشقد و بالای اهل روسیه. منتظر رفتن خودروی جلویی بودم. بهمحض خارج
-
بوی سگِ مُرده!
رها، بهغایت دلربا بود؛ گویی آهنربایی بزرگ و قوی در نگاه و اندام پر از انحنای زنانهاش دارد که هر
-
پاسخ!
بخاطر مغروری هیچگاه زن نداشت، بخاطر بی زنی هیچگاه فرزند و بخاطر بیفرزندی هیچگاه پدر بودن را حس نکرد. مگر
-
پدرخواندهی نیلا
چقدر یک آدم میتواند ساده باشد؟ کسی که حالش اینقدر ساده است آیا هیچ گذشتهای داشته؟ و آیا امیدی به
-
پروین دختر حلاج!
پروین فقط ۹ سالش بود. نه خم روزگار دیده بود و نه چم کردگار؛ نه آبرو داشت و نه بیآبرویی.
-
پریخواب
ذهنم، آرام آرام در فضا معلق شد؛ گویی در گرداگردِ سبکیِ یک خوابِ سنگین میگردد. آسمان با تمام وسعتش در
-
پیرزن ابیانه
از فاصلهی کم، نزدیک به چند متر مانده به او، پیرزنی دوستداشتنی و آرام با موهای حنایی، صورت گِرد و
-
ت..لیف
ت..لیف با الاغی از راهی می گذشتیم هر دو بسیار گرسنه بودیم او شکمش گرسنه بود و من اندیشه ام!
-
تشابه اسمی!
سهراب سپهری دوستم بود. نه آن شاعر معروف و نقاشپیشه! بلکه فقط یک تشابه اسمی بود و چقدر هم بهاش
-
تلفنهمراه
بازنشسته شدم، با پولی که نصیبم شده بود تصمیم گرفتم دستی به سر و روی خانهی کلنگیام بکشم و خانواده
-
تنهایی
دختر اول خانواده باشی و هیچ بهرهای از زیبایی و ظرافت زنانه هم نبرده باشی، یک مرد بیریخت و کاملی!
-
توجیه!
او نگهبان ساختمانی بود که مطب من در طبقه چهارم آن قرار داشت، جوانی بسیار مودب و کاربلدی بود، بیچاره
-
تیلهی آبی!
تنها چیزی که از همه متمایزم میکرد داشتن یک تیلهی آبی شفاف با پرههای رنگی، جورواجور و بسیار خاص و
-
جدایی
میخواهم از همسرم جدا شوم. این بار دومی است که باید برچسب طلاق را با تُف بسیار به پیشانیام بزنم.
-
چکیده!
داستان کوتاه چکیده! ” از روزی که قرار شد تا با راهنمایی استاد ارجمندم آقای (جی، اس)، تز دکترای خود
-
حد و اندازه
مادرم طلاق گرفت، به گفتهی خودش خیلی دیر، اما بالاخره توانست تصمیماش را عملی کند و از این بابت خوشحال
-
حلقهی آهنی!
خانوادهی ما گوشهگیرترین خانوادهی این کرهی خاکی است! گویی نه همسایهای داریم نه قوم و خویشی… البته که همسایه داریم
-
حیدر کور
حیدر کور، یک هویت حقیقی بود. چون هرگز ندیده بودمش، انگار که وجود نداشت، اما وجود داشت. او به مانند
-
خِرَد جمعی!
عده ای از اهالی ده می گفتند: “کدخدای ده، از بس تصمیمات نادرست گرفته دیگر تصمیم نادرستی نمانده که نگرفته
-
خواب درختان
زیر قامت درختی ایستاده بودم. تنِ قطور، پوست کلفت و بلندای هیبت و شاخههای آشفته و پراکندهاش را دید میزدم
-
در مسیر جاده ابریشم!
در مسیر جاده ابریشم و در نزدیکی یک کاروانسرا، جوانی متوجه جمع شدن عده ای از کاروانیان شد، هیاهویی به
-
درک تو از مدرک!
گواهینامهی بعدی را که گرفتم سریع آنرا قاب کرده و به دیوار زدم. در رزومه هم آنرا نوشتم. انگیزهام بیشتر
-
دکتری
من سالهای بسیاری درس خواندم و موفق شدم که دکترایم را از معروفترین دانشگاه بگیرم اما پس از آن، تا
-
ردّی از او
دیروز رفتم دانشگاه شریف؛ برای بازبینی دوربینهای پیرامونی آنجا تا ببینم ردّی یا تصویری از سارق تلفن همراهم بدست میآورم
-
رشیخان
به یکی از “گنده لاتهای زندان” که محکوم به حبس ابد بود یک کیف چرمی نو دادند که داخل آن
-
زبالهگرد
عناوین شغلی گاهی افتخارآمیزند و گاه در انظار مردم نفرتبرانگیز. هنگامیکه نقش باکتری سطلهای زباله را داری یک زبالهگردی. وقتی
-
زهر عقرب
با آنتی از طریق یک شبکهی اجتماعی آشنا شدم، یک مرد فنلاندی که برای تجارت تجهیزات پزشکی مقیم کشور امارات
-
زیبایی
زیبایی، همیشه جایی برای ابراز وجود دارد، همیشه خواهان دارد و همیشه تصاحباش وسوسهبرانگیز است، اگرچه میگویند زیبایی نسبی است
-
سگبان
خواجهی پیر، هفتاد قلاده سگ داشت. شمارش دقیق آنها، کاری بود که هر روز میکرد. با اینکه شغلش این نبود،
-
سماور چایی
توی پادگان هر هفته فقط یک بار چایی میدادند. چراش فقط به این دلیل بود که میگفتند:”نوشیدن چای یک تفریحه!
-
شلیک به توهم!
حکم تیر داشتیم و به هر جنبندهای که از مرز رد میشد باید شلیک میکردیم. هر حرکت مشکوکی، هر سایهای
-
شیب تند!
رسیدیم سر بالایی، تابلو زده بودند: “با دنده سنگین حرکت کنید!” پس از طی چندصد متر سربالایی به سرازیری رسیدیم
-
شیفت شب، شیفت روز
داستان کوتاه شیفت شب، شیفت روز بالاتر از قرن، کلمه ای دیگر نشنیدم، دنبال یک واژه جدید، یکتا و خاص
-
طلا
تمام زندگی، غمِ داشتهها و نداشتههاست، سراسر مملو از نگرانیاست بر سر هر آنچه که ما را در گرداگردِ گرداب
-
غیبت کبری!
صغری و کبری خواهران دوقلویی بودند که تشخیص اینکه کدام صغری است و کدام کبری؟ فقط هنگام صدا کردن و
-
فانتوم
هیچ چیزی دردناکتر از جای خالی نیست. جایی که از ابتدا خالی نبوده بلکه اکنون تبدیل به حفرهای شده که
-
فراموش شده
ساعت، قدیمیترین اختراع بشر است. البته نه آنقدر که ماقبل تاریخ باشد؛ نه آنقدر که پیش از شکلگیری ساعت بیولوژیکی
-
قدرت
جثهای ضعیف داشتم و در کوچکترین برخوردهای بین همسنوسالان خود بیشترین کتک را میخوردم. دوستانم بجای کمک، تشویقم میکردند که
-
کاکا کاظم!
خشونت، تنها چیزی بود که کاظم فکر میکرد در خود فروخورده. او با اینکه شریک جنسی داشت ولی با دستان
-
کر و کور
همسرش به شدت زیبا بود. آنقدر که با صورت نشُسته و شُسته، صورتِ دم صبح و آخر شب نیز همیشه
-
گناه تنهاترین سرباز شیعه
این داستان واقعی است. سرهنگ همتی، رئیس ستاد فرماندهی، مردی مقتدر و جدی بود و درعینحال گاهی هنگام سخنرانی، بهطرز
-
گوشوارههای دخترم
تا وقتی که، سرزمین، سرزمینِ مادری است؛ زبان، زبانِ مادری است؛ جشن پیوند، مراسم عروسی است؛ ماشین عروس و داماد،
-
مادر پروانهها
زنی داشت سر زا میرفت. اما به لطف مراجعهی سریع به بیمارستان، زنده ماند. وقتی شکمش را دریدند، هزاران پروانه،
-
ماهی کوچولو
دوست دارم بزرگ شوم، کفشهای پاشنهبلند مادرم را بپوشم، دامن بلندش و حتی آن سینهبند سفید و خوشگلاش! چندین بار
-
مترسک ها
داستان کوتاه مترسک ها مترسک ها یکجا جمع شدند؛ آنها به شدت از وضع مزرعه، رفتار دهقان و آزار کلاغ
-
مداد سیاه!
زنگ مدرسه، گوشخراش و دلهرهآور بود، اما نه همیشه. وقتی در حیاط مدرسه، وسط بازی و استراحت، زنگ میخورد، هول
-
مرد کاغذی
مرد کاغذی، لقبی بود که رسانهها به او داده بودند. یک قهرمان بود در نظر بسیاری. شبیه مرد آهنی، مرد
-
مقید به زمان
بسیار سعی میکنم همیشه مقید به زمان باشم و به زمان دیگران هم احترام بگذارم، بارها شده سبب آزار خودم
-
مَلی و بزرگپاچ!
نامش “سکینهخاتون” بود اما همه صدایش میکردند: “بزرگپاچ” یعنی دختر ترشیده… ، اوایل اگر کسی به این نام صدایش میکرد
-
مهماننوازی
“مهمون حبیب خداست و روزیاش رو با خودش میاره!” این تکیهکلام مادرم بود زنی بسیار مهماننواز، آنقدر که حاضر بود
-
مهمانی خاص!
به یک مهمانی خاص دعوت شدم. مراسمی در بام یک برج مجلل، بالاتر از تمام سطوح اقشار جامعه. در شمالیترین
-
ناخدا!
از دور صدای مردی که از دامنهی کوه به سمت شهر میدوید به گوش میرسید؛ نزدیک که شد کتابی در
-
نازنین
زیباترین، دلرباترین و رویاییترین چیزی بود که به چشمم میدیدم یک عروس زیبا که دست در دست شوهرش از پلههای
-
ناسازگار
همیشه در هر خانوادهای یکی هست که با اطرافیان سر ناسازگاری دارد، جامعهستیز است و در دنیای خودش سیر میکند،
-
نامهرسان!
نامهرسان بین دو نفر بودم. یکی عاشق بود و دیگری معشوق و چه بسیار که جای این دو عوض میشد.
-
نانوایی آقاجواد
دقیقا دوازده سالم بود که در نانوایی تافتون محله کار میکردم چانهگیر بودم، روزی پنجاه تومان دستمزد میگرفتم از ساعت
-
نظافتچی!
عاشق زنی شدم که فقط یکبار برای نظافت به خانهاش رفته بودم. غریبی ما باهم چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
-
همسفران پرواز
اواخر پاییز، در پرواز بازگشت از زاهدان به تهران، همسفر یک بلوچی و یک تهرانی شدم هر سه کنار هم
-
وصیت عجیب پدرم!
برخی پیش از گرفتن شناسنامه میمیرند، برخی پیش از گرفتن عقدنامه و بسیاری پیش از نوشتن وصیتنامه. این سه نامه
-
وقتی نمیدانی!
دوستم گفت من آخرش تو را قهوهای میکنم! هر دو از این جمله غشغش میخندیدیم، چون این جمله دو پهلو
-
یک جای دور
نمیدانم چرا؟ اما هرزگاهی ناخوآگاه فکری به ذهنم خطور میکند و آن اینکه همه چیز را رها کنم، پَر بکشم
