صفر تا سی سالگی

مدت زمان مطالعه: 34 دقیقه

در تلخ‌ترین شرایط هم زیباترین امیدها را با نوشته‌هایم می‌ساختم. می‌دانستم که روزی میرسد که تمامی فریادهایم را به گوش همه برسانم فریاد خودم نه! فریادهای انسان از انسان بودنش و از گدایی‌ نیازهای تمام ناشدنی‌شان. دهه‌ی شصت و هفتاد روزهای بسیار بدی برای ما بود. اما باز خدا را شکر می‌کردیم چون چاره‌ای دیگر نداشتیم که دل به شُکرانه‌های خود خوش نکنیم.

پشتوانه‌ی عظیم عاطفی و معنوی مادر، باعث شد تا هیچکدام از فرزندان نااهل به بار نیایند او بود که با پیگیری‌های مستمر سعی در تحصیل ما داشت؛ خون دل بسیار خورد هرچند همیشه اوضاع بر وفق مرادش پیش نمی‌رفت. شیرین، مادرم، شیرین‌ترین لحظه‌ها را به من یاد داد و پُرسا بودن را به من آموخت. پدرم مردی نظامی و سخت‌گیر و خونسرد اما ساده و گاهاً از دوری مادرم بسیار مهربان می‌شد! البته مادری که شیرین مهمانواز است پدر آسایش فرزند را درمی‌آورد. همیشه یک کله‌قند باید در خانه می‌داشتیم! این دایه‌ی دوست‌داشتنی برای این‌که جا نمانیم مدام ما را با بچه‌های گلی‌خانوم مقایسه می‌کرد!

مادرم هرچند مذهبی “دو آتیشه” نبود ولی همیشه لچک بر سر داشت حتی به وقت خواب. بیشتر اعتقاداتش مربوط به محرم و صفر بود و ما سر همین موضوع با او اصطکاک داشتیم. تا عاقبت با حلیم زغالی به تفاهم رسیدیم! با این‌که بی‌سواد بود ولی هر ضربی را بخوبی حل می‌کرد و با هوش ریاضی‌اش همه را متعجب. ازبس حساب‌و‌کتاب قرض و قول زندگی را داشت. اما فقط این نبود او به معنای واقعی یک خلاق بود. پر از زندگی است. حتی الان که چشمانش آب‌مروارید دارد. قندش بالای ۵۰۰ است و چربی هم دارد. چندباری هم عمل قلب باز کرده. اما قلبش بازست رو به مهر. یک روز قرار بود کاردستی ببرم مدرسه. هیچ چیزی را نمی‌توانستم درست کنم. صبح که بیدار شدم دیدم مادرم یک حیوان کوچک با گچ ساخته، چیزی شبیه خرس. طفلک تا صبح بیدار بود تا آن برایم بسازد. صبح با ذوق زیادی گفت، نگران نباش برایت کاردستی درست کردم . کاملاً شگفت‌زده شدم و البته بسیار خوشحال. باورم نمی‌شد اما همین‌که آن را در کیفم گذاشتم یک پایش شکست و غمم گرفت ولی دوست نداشتم زحمتش را به باد دهم. با همان پای شکسته به معلمم دادم و نمره‌ی ۱۵ گرفتم که جزو معدود نمرات بالایی بود که گرفته بودم. کل دوران تحصیلم فقط چندتا ۲۰ گرفتم. بیست گرفتن، شاهکار بود ولی هرگز خودم را لنگ دو نمره بیشتر نگذاشتم!

در میان باغ‌های سیب و فندوق و زردآلوهای بزرگ و شیرین در کنار یاس‌های کبود بیجار که اکنون تماماً از بین رفته و به علفزاری بیهوده مبدل شده، بزرگ شدم. هنوز لحظه‌ای که به خیالم پَر می‌کشم خود را در میان باغی محصور شده که پُر از گلهای زرد بهاری می‌بینم و احساسی عجیب ذهنم را متبلور میکند. اگر فرصتی برای بازگشت باشد هرگز دوست ندارم به گذشته بازگردم اما اگر آن باغ‌ها و یاس‌ها و دزدی سیب و فندوق‌ها باشد آری! من هنوز درگیر فریادهای باغبانم. هنوز هیجان از درخت بالا رفتن‌های کودکی، خونم را به جوش می‌آورد.

4.3 4 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

10 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Amirho3in
Amirho3in
4 سال قبل

در طول خواندن ’داستانِ من’
لحظه ای سستی و ملامت برایم پیش نیامد.
همانا هرچه میخواندم جذاب تر و من مشتاق تر میشدم .
باشد که در ادامه راه همچنان عاشق و سرزنده بمانی.
آمین

محمد حسن محقق معین

سلام هادی جان

نگاهی اجمالی به تا سی‌سالگی نامه‌ات انداختم. جالب بود.حالا که چهل سالت شده و باشی و بنویسی.بنظرم زندگی را زندگی کردی تا حالا و این موفقیتِ بزرگی است. سروشانه‌ات را نم نم و کم کم خواهم خواند.

زنده باشی و نازنین

قربان
قربان
2 سال قبل

سلام، خوب می‌نویسی ولی هنوز هم با ساده‌نویسی فاصله داری. کامیاب باشی و شادان.

میترا
میترا
2 سال قبل

بسیارزیبا ودلنشین مینویسین آقای سروش

اصغر حبیب پور
اصغر حبیب پور
1 سال قبل

سلام هادی جان
بیوگرافی شما را خوندم داداش کپی همدیگه ایم فقط با یک تفاوت اساسی
شما انجامش میدی مرد عملی من نه
موفق باشی??

error: لینک های همرسانی مطلب پایین هر صفحه هست لطفا به اشتراک بگذارید
10
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x